نامه ای به دوستی که به ناکجا آباد رفت ......

 

هنوز نامه ها هستند

هنوز بهانه هست

و من هنوز دوست دارم که خاطراتم را با تو مرور کنم .

 

 

هیچ چیز جلودارت نبود ، نه لحظه های خوش ، نه آرامش ، نه دریای مواج

تو مشغول مردنت بودی

نه درختانی که به زیرشان قدم می زدی ، نه درختانی که سایه سارت بودند

نه پزشکی که بیمت می داد ؛ نه پزشک جوان سپید مویی که یک بار جانت را نجات داد

تو مشغول مردنت بودی

هیچ چیز جلودارت نبود . نه پسرت . نه دخترت که غذایت می داد و از تو باز، بچه ای ساخته بود .

نه پسرت که خیال می کرد تا

     ابد زنده خواهی ماند

نه بادی که گریبانت را می جنباند

نه سکونی که زمین گیرت کرده بود

نه کفش هایت که سنگین تر می شدند .

نه چشم هات که به جلو نگاه نمی کردند

هیچ چیز جلودارت نبود

در اتاقت می نشستی و به شهر خیره می شدی و مشغول مردنت بودی

می رفتی سرکار و می گذاشتی سرما بجزد لای لباس هایت

می گذاشتی خون بتراود لای جوراب هایت . رنگ صورتت پرید

صدایت دو رگ شد

بر عصایت یله می دادی

و هیچ چیز جلودارت نبود

نه دوستانت که نصیحتت می کردند

نه پسرت ، نه دخترت که می دید نحیف و نحیف تر می شوی

نه آه های خسته ات

نه شش هایت که آب انداخته بود

نه آستین هایت که حامل درد دستهایت بود

هیچ چیز جلودارت نبود

تو مشغول مردنت بودی ، وقتی که با بچه ها بازی می کردی

مشغول مردنت بودی. وقتی می نشستی غذا بخوری

وقتی که شب ، خیس اشک از خواب پا می شدی و زار می زدی

مشغول مردنت بودی

هیچ چیز جلودارت نبود

نه گذشته ، نه آینده ، با هوای خوش اش

نه منظره ی اتاقت ، نه منظره ی حیاط گورستان

نه شهر ، نه این شهر زشت با عمارت های چوبی اش

نه شکست ، نه توفیق

هیچ کاری نمی کردی فقط مشغول مردنت بودی

ساعت را به گوش ات می چسباندی

حس می کردی داری می افتی

بر تخت دراز می کشیدی

دست به سینه می شدی و خواب دنیای بی تو را می دیدی

خواب فضای زیر درختان

خواب فضای توی اتاق

خواب فضایی که حالااز تو خالی است

و مشغول مردنت بودی

و هیچ چیز جلودارت نبود

نه نفس کشیدنت ، نه زندگی ات

نه زندگی ای که می خواستی

نه زندگی ای که داشتی

هیچ چیز جلو دارت نبود ......

مردن ات ؛ مارک استرند

 

................................

 

سلام بانو .....

خاطرات زیادی با هم داشتیم. رفتی ؟؟؟ آن روز آخر که نوشتی ؛ چه خاطره ای ساختی امروز. یادمان و یادشان سبز...... من نمی دانستم که توعاشق آن نوشیدنی سبز کافه ی دیروز بودی که تو را یاد ظهرهای تابستان خونه ی پدربزرگت می انداخت ..... اما می دانستم که عاشق ؛ کافه ی دیروز، امروز بودی . چون می گفتی : هیچ کس نمی یابدش.از بس که صبور و منزوی مانده... و تو عاشق مجسمه ی شیخ بهایی بودی که آن پیرمرد آلزایمری خیال می کند مجسمه ی شاه است وهرروز به آن تعظیم می کند!

 بانو، ما که دیگر تنهای تنها به سینما می رویم.هیچ گاه از خاطرم نمی رود که وقتی بهت می گفتم . میای کلاس مولانا؟؟؟ می گفتی: سلام به حضرت مولانا برسان و بگو دارم غزلیات بی نظیرش را می خوانم .... به قول سیمین دانشور عزیز ؛ دنیا را چند بار به آدم نمی دهند، پس تو حق زندگی خوب به دور از محرومیت ها و ...را داری . مطمئن باش که این مردم عوض نمی شوند .


خر عیس گرش به مکه برند

چون بیاید هنوز خر باشد

 

 

پ. ن : لحظه ها رفتنی است و خاطره ها ماندنی . تمام دنیا را به یک نگاه می فروختم اگر؛ لحظه ها ماندنی بود و خاطره ها رفتنی !!!!

 

پ.ن : زندگی قصه ی مرد یخ فروشیست که از او پرسیدن فروختی ؟ گفت: نخریدند ؛ تمام شد ........


پ.ن : این روزها هم نود و پنج درصد زندگی من کاملا طبیعی ، درخلوت و گاهی حتی با کسالت می گذرد .....

 

هر کجا که هستی ،شاد، شاد ، شاد  باشی ...

 

نظرات 11 + ارسال نظر
یان سباستین پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ http://esrare-hame.persianblog.ir

پیوند مطالب بی نظیر بود! من یکی که تحت تأثیر قرار گرفتم. ممنون. عالی بود!

[ بدون نام ] جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:37 ق.ظ

الهه جان:سلام.او رفت؟؟؟تو باور میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
من چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟من هم باید باور کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
مگر می شود؟؟؟تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی همه ی پروانه ها را با خود برد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من میمیرم............یعنی که مرده ام.........
مرده ام تا ابد...................................

شیرین شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:12 ق.ظ http://www.parkhideh.blogfa.com

درووووووووووووود بر الهه عزیز
خاطره ها ماندنی است به ماندگاری بوی خوش مادر . به ماندگاری ...

یاغی مغموم شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:35 ب.ظ

الهه جان بسیار نمک ÷اشیدی روی این زخم.
او رفت و همه چیز مرا با خود برد.
حال من مانده ام و یک جسم از جنس ÷وست و استخوان که گذر روزو شب آنرا به جلو حل می دهد..
من هم دیگر.......اما نه....دیگر....بی او دیگر هیچ سینمایی مرا نخواهد دید.
با بالهایی شکسته..قلبی که دیگر شکل همه شکلی شده ...جز قلب..ودیگر همه چیز شکست..
حال من مانده ام و یک مشت تنهایی.........

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم/که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
آره عزیزم ، او رفت و هیچ چیز و هیچ کس جلودارش نبود ...
او رفت تا خودش را بیابد . مطمئن هستم که روزی برمی گردد....

ندا یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ق.ظ http://it-for-teachers.persianblog.ir/

سلام الهه عزیز من تقریبآ بیشتر مطالب وبلاکت خوندم جدآ از خوندنشون لذت بردم . بهت تبریک میگم
اگه خواستی به منم سری بزن خوشحال میشم.
سربلند باشی

نا تمام یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:29 ق.ظ

نا تمام یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:50 ب.ظ

دنیا های خود را پنهانی بسازید.در گوشه ای کم نور و خلوت......

آمنه سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 ب.ظ

سلام الهه ی عزیز .همیشه از مرور خاطرات لذت می برم !موفق باشی .جواب سئوال را خواهم داد.ببخشید دیر شد.راستی به روزم .

محمد چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ق.ظ http://www.khiaraji.blogfa.com

بهار بهترین بهانه برای آغاز، و آغاز بهترین بهانه برای زیستن است
آغاز بهار بر شما مبارک

سینا چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ب.ظ http://delsaz.mihanblog.com

سلام می بینم که بچه های گروه تاریخ بهشتی اینجا جمعند خانوم خلیلی و ابراهیمی و.... شما هم هستید امیدوارم موفق باشید و از خوندن مطالبتون بهره بردم و به شما احسنت میگم .... یکی از بچه های قدیمی گروه تاریخ بهشتی..

نا تمام پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:02 ب.ظ

خصوصی داری!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد