۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

صندوق هاي قديمي

دنياي مجازي واقعا عالم خاصي داره. امشب بعد از مدتها و سر تفنن وبلاگ ام را باز كردم، درست مثل صندوق هاي قديمي توي انباري ها كه بعضا از سر اتفاق يا بيكاري به سراغشون مي رند. درست مثل محتويات همان صندوق ها هر پست يا نظري كه نوشته شده براي من خاطره اي را زنده كرد. با اين تفاوت كه نه خاك گرفته بود و نه حشرات و ساير جانوران بخشي از اونها را نابود كرده بودند. صحيح و سالم، هميشه و همه جا اين دنياي مجازي در دسترس است.
از همه جالب تر اين كه در طي چند ماهي كه خودم حتي وبلاگ را باز نكرده بودم، آمار نشان مي داد بازديد كنندگاني داشته است كه شايد هم بر حسب اتفاق يا در جستجوي مطلبي گذرشان به اين جا افتاده بوده است!
كاش دوباره حال و حوصله داشتم و گاهي چيزي مي نوشتم. 

۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

حمله به مقبره پوفسور پوپ

چگونه مي توانم به عنوان يك ايراني و كسي كه تاريخ خوانده است از اتفاقي كه براي مقبره پرفسور پوپ؛ اين ايران شناس علاقمند و دلباخته به فرهنگ و تاريخ اين مرز و بوم، افتاد اظهار شرمندگي نكنم. انتظار نمي رفت  عملكرد ايرانيان مدعي فرهنگ چند هزار ساله و آراسته به دين انسان مدار، با خفتگان خاك، آن هم كساني كه شيفتگي آنها را به اين جا كشانده بود چنين باشد. جاي بسي تعجب است.  چه شده كه خواب مردگان را نيز آشفته مي سازيم.

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

تكرار

زندگي به حالت عادي خودش بازگشت. پس از يك دوره تعطيلات طولاني و بي خاصيت كه بيشترين روزهاش را سخت كسالت داشتم و هيچ كار مفيدي نتونستم انجام بدم، باز برگشتم تهران. فكر كنم اصلا تعطيلات به حال من سازگار نيست. هر وقت كار ندارم و فكر مي كنم مي شه كمي استراحت كرد و البته كارهاي عقب افتاده را انجام داد، يك موردي بالاخره پيدا مي شه كه تمام برنامه ريزي هام را بهم بزنه. نمي دونم كي فرصت مي شه اين همه كار نيمه كاره را تمام كرد؟!

۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

يادي از دكتر باستاني پاريزي

گاهي مسائلي پيش مي آيد كه نمي شود ننوشت. يكي از آنها درگذشت استاد عزيز و گرانقدر دكتر باستاني پاريزي است كه نمي توانم هيچ ننويسم. پس به ياد استاد چند خطي مي نگارم.
وقتي خبر درگذشت استاد را شنيدم بسيار بسيار متاسف شدم. با اين كه مي دانستم چند وقتي است كسالت دارند اما باز گمانم اين بود كه مثل نوروز پارسال ايشان را ديدار خواهيم كرد. اما چنين نشد. متاسفانه  تهران نبودم و حتي نتوانستم  در مراسم تشييع ايشان شركت كنم. اما مي خواهم مروري بكنم بر خاطرات خودم از دكتر باستاني.
فكر مي كنم هنوز دانشگاه نرفته بودم كه در يكي از روزنامه ها و يا شايد هم مجله اي با اسم ايشان آشنا شدم و چيزي كه به يادم مانده خاطره اي است كه ايشان از حضور خود در اتوبوس تعريف كرده بودند، كه برايم جالب بود و دلم مي خواست نويسنده را روزي ببينم.
وقتي به دانشگاه رفتم طبيعي بود كه اسم دكتر باستاني پاريزي را بايد زياد مي شنيديم. همين طور هم بود، نامي نبود كه بشود نگفت اما يك جاي كار اشكال داشت. به گمانم برخي از نسل واسطه ميان نسل دكتر و نسل ما چندان از نوع نگارش استاد راضي نبود. فراموش نمي كنم كه يكي از اساتيدم در كلاس گفت: «كتاب هاي ذبيح الله منصوري را نه تنها تاريخ ندانيد بلكه يك رمان اصيل هم ندانيد و دقت داشته باشيد كه بخش عمده اين داستان ها زائيده ذهن منصوري است نه نويسنده اصلي»، بعد سخن را به دكتر باستاني كشانيد و گفت : « اگر چه ايشان تاريخ مي نويسد اما تاريخش مستند نيست و بيشتر به حكايت و داستان شبيه است».
براي من دانشجوي سال اولي اين سخن حجتي شد كه مرزي قائل شوم بين آنچه كه به گفته اساتيد علمي و مستدل بود و آن چه از آن چارچوب پا فراتر نهاده بود.
اين ذهنيت سالها با من بود تااين كه مقاطع تحصيلي را يكي پس از ديگري طي كردم. در بيشتر اين ايام با همين ذهنيت فكر مي كردم كه  كتاب هاي دكتر براي غير تاريخي ها خوب است اما براي كار پژوهشي و احيانا استناد به آن كمي بايد احتياط كرد.
اما هر چه بيشتر تاريخ خواندم از سبك و نگارش كتابهاي استاد بيشتر خوشم آمد. با آن كه اگر اشتباه نكنم آقاي هروي گفته بود كه نوشته هاي استاد گاه مي رود هواخوري. يعني يك مرتبه موضوع قطع مي شود و از يك جاي ديگر سر در مي اورد. بله من هم اين را قبول دارم. حتي مي دانم كه ارجاعات ايشان كم است و حتي بسياري از مطالب از شنيده ها نقل شده است. اما بايد توجه داشت كه كارشان بي نظير است. گاهي فكر مي كنم اصلا چطور مي شود اين همه چيزهاي غير مرتبط را با هم يك جا جمع كرد و به خوبي به هم پيوندشان داد. كار آساني نيست. كتابها خواندي و دلنشين هستند به علاوه حجم زيادي از اطلاعات اجتماعي و فرهنگي كه اگر ايشان به اين صورت ثبت و ضبط نمي كرد شايد جوان ها و يا نسل بعدي اصلا نمي توانست دركي از اين مطالب داشته باشد. حتي برخي سخنان عاميانه و باورهاي مردم كوچه و بازار در كتاب هاي ايشان ثبت و ضبط شده اند.
از اين ها بگذريم و به شخصيت استاد بپردازيم. من هرگز به طور مستقيم شاگرد ايشان نبودم اما سعادت ديدارشان و حتي چندين بار همسفر شدن با ايشان در ايران و خارج از كشور را داشتم. حافظه استاد بسيار بسيار خوب بود. آخرين بار من ايشان را در مراسم بزرگداشت دكتر منوچهر ستوده ديدم. وقتي جلو رفتم و سلام كردم، طبق معمول بيدرنگ شناختند و گرم و صميمي احوالپرسي كردند.
زبان استاد گرم و شيرين بود، همراه با طنزي كه غالبا در كلامشان بكار مي بردند.

اين يكي از عكس هايي است كه در سمينار لهستان با استاد گرفته بوديم.



روانش شاد


۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

روزهاي پر شتاب

امروز تقريبا از ساعت 8 صبح تا الان كه 11:30 دقيقه شب است بدون وقفه سر اين لپ تاپ نشسته بوده ام. حيفم آمد بعداز مدتها چند كلمه اي اين جا ننويسم. آخر هفته هايي كه تهران مي مانم، اگر چه شايد خيلي مي توانم به كارهاي عقب افتاده ام برسم اما احساس دلتنگي و غريبي خاصي دارم. كنار خانواده بودن نعمت بزرگي است كه به هر دليلي برخي از آن محروم مي شوند.
امروز فرصت كردم چند صفحه اي كه از بازبيني مجدد نسخه خطي سفينه باقي مانده بود را تمام كنم. البته كي اين كتاب چاپ خواهد شد و اصلا چاپ مي شود يا نه حرف ديگري است. ولي كار من تقريبا تمام شد. مانده مقدمه اش كه آن هم تقريبا آماده است.
اين چند وقت سخت درگير كارهاي همايش مطالعات صفوي بوده ام. كمتر از دو هفته ديگر به زمان برگزاري همايش مانده است و هنوز كارهاي انجام نشده بسياري پيش روست. اگر چه در فرهنگ ما همه چيز در دقيقه 90 انجام مي شود اما من اگر كارهايم را به موقع نكنم دچار اضطراب مي شوم. و خوب البته بسياري از كارهاي همايش بستگي به خيلي كس ها و خيلي چيزها داره كه از دست من خارج است. حس كسي را دارم كه تعداد زيادي مهمان دعوت كرده و هنوز هيچ چيز سر جايش نيست. به هر حال اميدوارم به خوبي انجام شود.

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

دريا

امروز درياي كوچولوي ما يك ماهه شد. دختر كوچولويي كه خدا به جاي آسمان زيبا و معصوم به ما هديه داد. از مصلحت هاي خدا گاه نمي شود سر درآورد. اما همه اينها بازي هاي زندگي است غم ها  و خوشي ها، سختي ها و آرامش ها همه چنان در هم تنيده اند كه گويا بشر هر گز قدرت جدا كردن آنها را از هم ندارد. پس خدايا در رنج ها صبوري ده و در شاديها عزت نفس.

۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

قدر داني

تازه دانشجوي كارشناسي ارشد در تهران  شده بودم كه براي اولين بار به كتابخانه مجلس رفتم. بعد از آن هم كم و بيش اين رفت و آمد ها ادامه داشت و هر از گاهي براي كتابي يا ديدن نسخه اي سري به اين كتابخانه مي زدم و مثل هر جايي گاهي آن چه مي خواستم را دريافت م و گاهي هم  نااميد برميگشتم. البته چيز عجيبي نبود همه كتابخانه هاي ديگر هم همين طور بود. براي شخص من هم نبود فكر مي كنم همه كساني كه با اين گونه مراكز كار دارند از مشكلات و موانعي كه غالبا پيش پاي مراجعه كننده مي گذارند آگاهند. اما چند سالي بود كه اين رسم در كتابخانه مجلس بكلي دگرگون شده بود. از بس همه چيز راحت و در دسترس قرار گرفته بود احساس خوبي به مراجعه كننده دست مي داد. آدم به اين نتيجه مي رسيد كه نه پس مي شه كارهايي هم انجام داد. مي شه  سنت ها و قوانين سخت و دست و پا گيري كه معلوم نيست چه كسي و براي چه منظوري وضع كرده را كنار گذاشت و كار كرد. مي شه كتابهاي خاك گرفته را از مخازن در آورد و در اختيار مراجعه كنندگان قرار داد. مي شود سندها را چون گنج پنهان نكرد و حتي مي شود محيطي آرام براي محققان و پژوهشگران و حتي دانشجويان تازه وارد فراهم كرد. 
همه اينها به علاوه بسياري خدمات ديگر به يمن مديريت فوق العاده عالي همكار ارجمند جناب آقاي رسول جعفريان در كتابخانه فراهم شد. حيف ام آمد حال كه ايشان اين پست را كنار گذاشته اند يادي از اين همه خدمت به جامعه علمي و فرهنگي كشور نكنم. اميدورام سنت ايشان پايدار بماند و در كوتاه مدت اين دوران طلايي تبديل به خاطره اي در ذهن جامعه علمي نشود و حسرت  آن  باقي نماند.