چهارده روز. قسمت بیستم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_بیستم از یک داستان واقعی

#قسمت_آخر

https://t.me/marjanstories

چهارده روز فقط چهارده روز است. کش نمی آید، بیشتر نمی شود و ترتیب روزهایش بهم نمی خورد. بالاخره به روز چهاردهم رسیدم.  باید آمده می شدم تا با یک عصا و یک جفت دمپایی به محل کار برگردم.  عمر هم همینطوری است، تنها تفاوتش این است که پایان آن را نمی دانیم و نمی دانیم پس از آخرین روز برای چه موقعیتی باید آماده باشیم.

در این زندگی محدود تصور می کنیم، کارهای مهم همیشه به تعویق می افتند و کارهای روزمره با جدیت پیگیری می شوند. من از کارهای روزمره بیزار نیستم. کارهای روزمره هرگز برایم روزمرگی به ارمغان نیاورده است. روزمرگی چیزی است که ما خودمان به کارهای روزمره می بخشیم و زندگی را تبدیل به امری کسالت بار می کنیم.

در آشپزی به جای فقط سیر کردن شکم، می شود به دنبال خلق مزه بود، روزانه می شود چند دقیقه وقت برای کتاب خواندن گذاشت، می شود از تماشای رشد برگ های نورس یک گیاه لذت برد، می شود به گربه های ولگرد غذا داد و در زمستان یک پناهگاه گرم برایشان تدارک دید.

می شود ترسید، گریه کرد، شکست را پذیرفت همانطور که پیروزی را... و یادگرفت که مهم آموختن است نه رویدادها. همیشه خواندن قصه ای که فقط مجموعه ای از رویدادها بوده رها کرده ام.  

در این فرصت چهارده روزه، دو تا کتاب خوانده بودم. از شکستگی انگشت پا  مراقبت کرده بودم و کاغذهای نمایشنامه ای را که خیال می کردم تمام می کنم، هر روز فقط نگاه کردم. در عوض یک دفعه هوس کرده بودم چهارده روز را را بنویسم که نوشتم. شاید باید به جای همه ی نقشه هایی که توی کله ام پرپر می زد فقط همین کار را می کردم. زندگی  بسیار فراتر از قواعدی است که برای آن ترسیم می شود، حتا فرارتر از رویاها و آرزوها. گاهی باید کاری را انجام داد که حتا فکرش را نمی کردیم.

در پایان چهارده روز هنوز انگشتم خوب نشده است، هنوز کبود است. زخم  کف دست چپم هم، فرصت می خواهد برای بهبود. پله برقی پل عابر پیاده، درست نشده و یک یادداشت به آن چسبانده اند که خراب است و از نگهبان سوال نکنید. در کشوری که خیلی چیزها خراب است وقتی از مردم می خواهند سوال نکنند معنی اش این است که برای درست کردن خرابی ها تصمیمی وجود ندارد.

در طول چهارده روز، داستانی متولد شده بود که تا پیش از آن حتا فکرش را نمی کردم. برای روز پانزدهم و هر چه روز در انتظارم باشد درهای زندگی را با نقشه های بی چون و چرا نمی بندم. همیشه ممکن است شگفتزده بشوم. از شما که با من تا این آخرین سطرها همراه بودید و به جای هر کار دیگری این داستان را خواندید، سپاسگزارم و امیدوارم خرسندی های تازه برای شما و برای همه ی ما، از راه برسد.

شهریور 1397  

 

چهارده روز. قسمت نوزدهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_نوزدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

طول درمان خیلی بیشتر از چهارده روز بود و من  فقط در این چهارده روز فرصت داشتم به خودم استراحت بدهم و تا جایی که ممکن است در خانه بمانم. یک جا نشینی خاصیت عجیبی دارد. کمی که بگذرد جهان بیرون فراموش می شود. آدم فکر می کند دنیا یعنی همین چیزی که دارد تجربه می کند و نه بیشتر. وقتی همیشه در یک محله باشیم یا در یک شهر یا در یک کشور، اندیشه ی عجیبی پا می گیرد، اندیشه ای که می گوید دنیا همینقدر است و شاید همینجا که هستیم بهترین جای دنیا باشد. جهان می شود رخوتی که اندازه کرده ایم و خارج از این اندازه دیگر هیچ دوخت و دوزی خوش قواره از کار در نمی آید.

 یک جا نشینی خطرناک است. ممکن است عادت کنیم به جهانی معیوب،ممکن است تحملمان حتا برای یک  محله آن طرفتر به صفر برسد، ممکن است دور و بر خودمان  خطی بکشیم و زندانی بسازیم از همه ی چیزهایی که یادمان داده اند.

وقتی بعد از چند روز از خانه بیرون آمدم، همان چیزهایی که بارها دیده بودم ناگهان طور دیگری به نظرم آمد. آسمان جذاب تر بود. زندگی در جریان حال خوبی داشت اما مثل همیشه جای خیلی از رنگ های خالی بود. چشمم افتاد به یک ردیف رخت و لباس رنگارنگ و شسته شده روی بند آپارتمانی یک بالکن، که انگار قصد داشت یک تنه به جنگ بی رنگی برود که شهر را در بر گرفته بود.

چقدر شهر دچار رنگ مردگی است! وقتی نگاه سیاسی روی رخت و لباس مردم خیره شود، رنگ ها به بند کشیده و بعضی ها بیشتر از بعضی دیگر دارای حق و حقوق می شوند. ردیف رنگ های تیره سال هاست برتری جویانه همه جا جولان می دهند و ردیف رنگ های شاد بارها توبیخ شده اند. رنگ ها هر چه شادتر مجرم تر.

در پیاده روی باریک، ملبس به تیره ترین رنگ های ممکن، شلان شلان به سمت بقالی رفتم. کمی جلوتر، مردی  آهسته تر از من راه می رفت و با تلفن همراهش حرف می زد. رسیدم پشت سرش اما  ششدانگ حواسش به مکالمه بود. پیراهنش روی شلوار و از بنا گوشش می شد حدس زد ریش مفصلی دارد.

منتطر شدم تا کم کم برود و من به در بقالی برسم. بلند بلند می گفت:

من از قیمتش حرفی ندارم، فقط نمی دانم کار علمی که ایشان انجام می دهد مورد تایید خدا و رسول خدا  هم هست یا خیر ؟    

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت هجدهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_هجدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

زندگی آموختن است. تا جایی که فهمیده ام نمی تواند چیزی غیر از این باشد. عصبانی شدن از دست تجربه ها فقط یک معنی دارد، درس قبلی به خوبی آموخته نشده است. نیاموختن تضمین حماقت است. تضمینی برای تکرار همه ی چیزهایی که دوست نداریم. بدترین چیزی که در دنیای نیاموختن وجود دارد، این است که احمق کردن و حفاظت از احمق بودن تبدیل به یکی از بزرگترین تجارت های دنیا شده است. هر چیزی که تبدیل به تجارت شد قدرت می گیرد. برای همین است که درباره ی خیلی از حماقت ها حتا نمی شود حرف زد چون آنچنان قدرتی دارند که منتقدشان را به کشتن می دهند.

در زندگی که مدام باید آموخت حتا فراگرفتن نکات کوچک هم  ارزشمند است و گاهی فراموش می شود این نکات چقدر می توانند کمک کننده باشد. در بیمارستان یادم ندادند می توانم لوح فشرده عکس رادیولوژی را برای استفاده های بعدی بگیرم، وقتی به مطب رفتم پزشک یادم داد، در نتیجه یک بار دیگر به بیمارستان رفتم و یک بار دیگر به مطب رفتم و همه ی ساعت هایی که خیال می کردم قرار است صرف خواندن و نوشتن شود، صرف رفت و آمدهایی شد که می توانست اتفاق نیفتد.

چیزهایی هست که ممکن است برای ما عادی باشد اما همیشه کسی هست که برای اولین بار با آنها روبه رو می شود. باید به فکر آن شخص بود. همه ی ما آن شخص هستیم چون دنیا پر از تجربه هایی است که برای اولین بار با آنها روبه رو می شویم.  

در اتاق انتظار مطب ارتوپدی دور تا دور دست و پا شکسته های تصادف های خیابانی و جاده ای نشسته بودند و برای کسی که از من درباره ی حادثه پرسید، کمی سخت بود که باور کند با بی توجهی انگشتم را شکسته بودم. تصادف هم حاصل بی توجهی است. همه ی جنگ ها هم حاصل بی توجهی است. تربیت بد یک نسل هم حاصل بی توجهی است. بی توجهی مدام تلفات می دهد.  

دلم می خواست پزشک به من می گفت، چهارده روز که تمام شد شکستگی هم خوب می شود اما او چیزی را گفت که درست بود نه آن چیزی که من دلم می خواست.

-خانم یک زخم هم چهارده روزه خوب نمی شود.

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت هفدهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_هفدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

هر چیزی که وحشتزده کند، می تواند دلیلی شود برای شجاعت. هر چیزی که بی تاب کند، می تواند دلیلی باشد برای جنگیدن. هر چیزی که دهان را ببندد می تواند عاملی شود برای فریاد زدن. هر چیزی که  آدم را خانه نشین کند نیز، می تواند عاملی شود برای به خیابان رفتن. وضع بد جسمی با خانه نشستن خوب نمی شد پس باید باز به خیابان می رفتم، به داروخانه، به نزد دندانپزشک.

خیابان همیشه سرشار از ناامنی است. نه فقط به خاطر صاحبان وسایل نقلیه ای که خیابان را با حیاط خلوت خانه شان اشتباه گرفته اند بلکه به خاطر نامردهایی که وقتی یک زن را می بینند تنها چیزی که به ذهن بیمارشان می رسد این است که چطور او را اذیت کنند، چطور به حریمش تجاوز کنند و یا چه متلکی بگویند که حسابی رکیک باشد. نامردهایی که نمایش قبیح بودن را بخشی از نمایش قدرت خود می دانند و خاطرشان جمع است هر مزخرفی به یک زن بگویند کسی کاری به کارشان ندارد، حتا خود زن ها.

زن ها بیشتر وقت ها سکوت می کنند چون از متهم شدن می ترسند. زن بودن خودش انگار جرم بالقوه است و بدینسان نامردها امنیت دارند چون می دانند قانون به داد زن ها نمی رسد. وقتی یک زن هستی هر لحظه ممکن است یک نامرد در خیابان آزارت دهد و هیچ ملجایی بجز خودت نداری حتا اگر دو تا چوب زیر بغل هم داشته باشی فرقی نمی کند برای نامرد زن بودن  طمعه اش مهم است، فقط همین.  

من از کنار امنیت نامردها، به دندانپزشکی رفتم، به داروخانه رفتم دمپایی آتل خریدم و برگشتم و چند بار فکر کردم با عصایم محکم بکوبم به دهن هرزه ای که به خودش اجازه می دهد متلک بگوید اما آیا چیزی بهتر می شد؟ فوق فوقش کار می کشد به دادگاه و باید دیه ی آن دهن هرزه ی آسیب دیده را هم بدهی.

ما زن ها هر روز داریم چند برابر زندگی می کنیم.   

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت شانزدهم

 #ادامه_دارد

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_شانزدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

  در کمال تعجب تلفن همراه مشکلی نداشت،کابلش هم مشکلی نداشت. تعمیرکار نگاه پرسشگری به من کرد که یعنی راستی راستی حال تو خوب است؟ صرفنظر از شکستگی استخوان انگشت، حالم خوب بود.

بعضی وقت ها وسایل برقی مرا به بازی می گیرند. یک بار لباسشویی از کار افتاد و وقتی تعمیرکار آمد بدون هیچ مشکلی روشن شد. یک بار هم جارو برقی از کار افتاد و خوشبختانه قبل از اینکه سر از تعمیرگاه درآورد دوباره روشن شد و حالا نوبت تلفن همراه بود.

وسایل الکترونیکی خانه ی من شبیه سیاست هستند. مدام مرا بازی می دهند. درستی و نادرستی شان معلوم نیست. به همان اندازه که ممکن است در سلامت باشند قابل اعتماد نیستند و به همان اندازه که ممکن است در حال انهدام باشند، ناگهان روبه راه می شوند.

به خانه برگشتم و روز بعد یک زخم کوچک کنار گوشم ناگهان متورم شد و یکی از دندان هایم به طرز وحشتناکی هوس کرد تیر بکشد. گاهی یک اتفاق بد، زنجیره ای از اتفاقات بد را رقم می زند. هر چند که در ظاهر به نظر برسد، آنها ربطی  به یکدیگر ندارند. این دمینو را تنها با پایداری در مقابلش می توان متوقف کرد. اگر وحشت زده کنار بایستیم و تماشا کنیم و منتظر باشیم تصورات و تخیلاتمان به شرایط بد پایان دهند، بی تردید دمینو تمام مسیر را طی خواهد کرد و منتظر واقعی شدن رویاهای ما نمی شود.

باید پایداری می کردم، به حرف بدنم گوش داده و مشکلاتش را یکی یکی حل می کردم. به نظرم سقوط قاب عکس روی پاهایم مثل یک زلزله ی چند ریشتری ارتعاشی را در بدن پخش  کرده بود که باعث شده بود

دمینویی از اتفاقات نامتعارف به وجود آید.

من داشتم سعی می کردم مشکلات فیزیکی  ناشی از سقوط یک قاب عکس را حل کنم و درست به موازات من، اجتماعی بود که آرزوهایش سقوط کرده، نمی توانست از ته دل بخندد، دنبال راه فرار می گشت و افسرده شده بود. در چنین بستری از اندوه، خوب شدن یک ترک ساده در استخوان هم ممکن است بیش از انتظار معمول طول می کشد و تنها راه حل من پایداری بود.

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت پانزدهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_پانزدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

شهروند درجه دو یعنی کسی که بر اساس قانون و یا در عرف یک کشور موقعیتی برابر با سایر افراد اجتماع ندارد. فقدان های عرفی را می توان با قوانین انسانی درست کرد و یا  برعکس می توان به آن دامن زد و اوضاع را بدتر کرد. من، فقط به این دلیل که زن هستم شهروند درجه دو از کار درآمده ام و حالا این شهروند درجه دو در شهری که شهرداریش فکری برای افراد سالمند، معلول و یا  آسیب دیده نکرده است، با دو تا عصای زیر بغل می خواست طول  پیاده رویی را طی کند که بیشتر آن را ساختمانی در حال ساخت، اشغال کرده بود.

همینطور که سعی می کرد خودم را در آن یک ذره پیاده رو بند کنم و سر از خیابان درنیاورم، زنی چادر مشکی گفت، برو کنار من باید رد شوم و رد شد. از پشت سرش یک چادر مشکی می دیدم با دو تا پاچه شلوار مشکی و یک جفت کفش مشکی. مسیری را تند تند رفت و ناگهان ایستاد و دو باره به سمت من برگشت.

با چادر بیشتر صورتش را پوشانده بود و فقط مثلثی از صورتش شامل بخشی از دماغ و گوشه ی چشم هایش پیدا بود. پرسید: چی شده؟ گفتم شکسته. گفت، به یاری امام زمان خوب میشی و بعد به همان سرعتی که آمده بود برگشت و به راهش ادامه داد.

من که تا آن لحظه برای درمان شکستگی به یاری هیچ امام و امامزاده ای فکر نکرده بودم، به قدم های تندتندش نگاه کردم و در دلم گفتم، بهترین دعا این بود که  مراعات آدمی با دو تا چوب زیر بغل را بکنی. کاری که خیلی ها در همان مسیر انجام داده بودند، نه به خاطر من بلکه به خاطر ادبی که در نهادشان بود.

هر جا که قانون آدم ها را به سمت درجه دوم شدن هل می دهد، ادب و مراعات دستشان را می گیرد و یادآوری می کند که درجه دویی وجود ندارد و قانون اشتباه را  مثل دندان لق  باید کند و انداخت دور.  

اما تا قبل از کندن دندان لق ناچار بودم زنی باشم با عصای زیر بغل یعنی شهروند درجه دو به توان دو.

ناگهان کف دست چپ بنای سوختن گذاشت. از آنجا که راه رفتن با عصای زیر بغل فوت  و فن دارد و من هم فوت و فن را بلد نبودم  پوست کف دست چپ بر اثر سایش با عصا کنده شده بود.

وسط پیاده رو ایستادم و به چهار دست و پایم فکر کردم. انگشت پای راست شکسته بود. استخوان پای چپ به شدت ضرب دیده بود. کف دست چپ زخم شده بود. باید با یک دست سالم به مقصد می رسیدم. چقدر شبیه کشورم شده بودم.       

 #ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت چهارهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_چهاردهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories 

شنیده اید که می گویند، خدا نکند به روزی بیفتم که کسی بخواهد یک لیوان آب دستم بدهد؟ خوشبختانه در چنین شرایطی نبودم اما بجز لیوان آب، کارهای دیگری هست که لازم است آدم خودش انجام بدهد. مثل اینکه باید می رفتم پیش تعمیرکاری که می شناختم و خاطرم از قیمت و مهارتش جمع بود و تلفن همراه را  به او می سپردم تا ببینم چه مشکلی دارد... و رفتم.

عصاهای زیر بغل با حجاب اسلامی منافات دارد. عصاهای زیر بغل با پیاده روهای ناصاف منافات دارد و از همه بدتر با پل برقی خراب هم منافات دارد. گویی عصای زیر بغل اختراع شده بود تا بیش از  هر چیز نشان دهد درآمدهای یک شهر آنجایی که باید خرج نمی شوند.

عصاهای زیربغل در هر گام، نه بر خرابی مسیر که بر سر نتایج بی کفایتی و دزدی فرود می آمدند  و شهروند مجروحی را با خود می بردند که گردنش از مو باریک تر بود و حق نداشت بپرسد، چرا بیشتر وقت ها پله برقی خراب است؟!

اما عصاهای زیر بغل خاصیت دیگری هم داشتند. زنی ناشناس مسیرش را به خاطر من عوض کرد و محترمانه پرسید: کمک نمی خواهید؟  متولی  پله برقی که سراسر روز مگس می پراند قهرمان من شد و پله برقی سمت دیگر پل را  طوری خاموش و روشن کرد که من بتوانم به راحتی سوار و پیاده شوم.

عصاها می گفتند، ما مردم بدی نیستم فقط در موقعیت بدی قرار گرفته ایم اما دختری که ناگهان آمد و روبه رویم ایستاد و گفت، سلام خانم ریاحی، نشان داد که موقعیت های بد گاهی کمک می کنند به هم نزدیکتر شویم، به یکدیگر کمک کنیم و دوستی ها را به خاطر آوریم.

پرسید:  مرا یادتان هست؟ گفتم نه. گفت، طبیعی است، چون من آن موقع سیزده سالم بود.

- الان چند سالت است؟

-بیست و یک سال.

-ما چطوری با هم آشنا شدیم؟

-من به شما تاتر درس می دادم.

-و شاید احتمال دارد که من به شما تاتر درس می دادم.

خندید و گفت: بله همین است.

البته هیچ کدام درست نبود. اصل قضیه این بود که من کارگردان بودم و او هم یکی از بازیگران نوجوان.حالا او دختر بیست و یک ساله ای بود که داشت می خندید، چیپس می خورد، به من تعارف می کرد و تاتر شده بود خاطره ی خوش زندگی اش. سخت ترین کار هنر همین است، اینکه زندگی را تبدیل به یک خاطره ی خوش کند.          

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت سیزدهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_سیزدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

بیماری به هر شکلی که باشد، دستور توقف است. مهار زدن بدن، به موجود بی قراری است که در بطن خود مدام با او سرو کله می زند. بدن گاهی می خواهد کمی آرام بگیرد. تنها در آرامش است که اندیشه مجال بازخوانی پیدا می کند. بیماری بخش از زیستن است. شکسته شدن استخوان ضعف بدن در مقابل قوانین فیزیک نیست بلکه مقتضیات بدن در کنار این قوانین است.

البته می شود به بیماری فحش داد از آن فحش های بد و مدام از بخت و اقبال استنطاق کرد که حالا چه وقت مریض شدن بود؟ حالا چه وقت شکستن بود؟ حالا چه وقت جراحی بود؟ و می توان هم آن را پذیرفت و به بدنی که بار ترمیم را به دوش می کشد، احترام گذاشت. بهتر است گاهی به بدنمان و خودمان فرصت شناخت دو جانبه بدهیم. بهتر است هر دو با هم خلوتی داشته باشیم. همیشه بیماری جز درد و رنج، حرف هایی هم برای زدن دارد که فقط در شرایط نامساعد زمزمه می کند.

زندگی عادی ام  متوقف شده بود و در اندیشه بودم که چهارده روز توقف را به شکلی دیگر ترسیم کنم و از همه مهمتر اینکه به بدنم احترام بگذارم و به فرصت ترمیم دهن کجی نکنم. در این عمر کوتاه، در این جهان سرعت و شتاب، بهبود شکستگی همچنان تابع قوانین آرامش است.

زندگی از هر جایی که بشکند چاره ای ندارد جز آنکه از جایی دیگر جوانه بزند چون اسمش زندگی است و ذات زنده بودن جوانه زدن است.

 نشستم روی صندلی و بدون نگاه کردن به ساعت، نفس های عمیق کشیدم. مسیر همه ی برنامه ها عوض شده بود و در نخستین روز از چهارده روز، باید تلاش بدنم را برای بهبود، درهر لحظه در نظر می گرفتم و به آن احترام می گذاشتم.   

  #ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت سیزدهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_سیزدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

بیماری به هر شکلی که باشد، دستور توقف است. مهار زدن بدن، به موجود بی قراری است که در بطن خود مدام با او سرو کله می زند. بدن گاهی می خواهد کمی آرام بگیرد. تنها در آرامش است که اندیشه مجال بازخوانی پیدا می کند. بیماری بخش از زیستن است. شکسته شدن استخوان ضعف بدن در مقابل قوانین فیزیک نیست بلکه مقتضیات بدن در کنار این قوانین است.

البته می شود به بیماری فحش داد از آن فحش های بد و مدام از بخت و اقبال استنطاق کرد که حالا چه وقت مریض شدن بود؟ حالا چه وقت شکستن بود؟ حالا چه وقت جراحی بود؟ و می توان هم آن را پذیرفت و به بدنی که بار ترمیم را به دوش می کشد، احترام گذاشت. بهتر است گاهی به بدنمان و خودمان فرصت شناخت دو جانبه بدهیم. بهتر است هر دو با هم خلوتی داشته باشیم. همیشه بیماری جز درد و رنج، حرف هایی هم برای زدن دارد که فقط در شرایط نامساعد زمزمه می کند.

زندگی عادی ام  متوقف شده بود و در اندیشه بودم که چهارده روز توقف را به شکلی دیگر ترسیم کنم و از همه مهمتر اینکه به بدنم احترام بگذارم و به فرصت ترمیم دهن کجی نکنم. در این عمر کوتاه، در این جهان سرعت و شتاب، بهبود شکستگی همچنان تابع قوانین آرامش است.

زندگی از هر جایی که بشکند چاره ای ندارد جز آنکه از جایی دیگر جوانه بزند چون اسمش زندگی است و ذات زنده بودن جوانه زدن است.

 نشستم روی صندلی و بدون نگاه کردن به ساعت، نفس های عمیق کشیدم. مسیر همه ی برنامه ها عوض شده بود و در نخستین روز از چهارده روز، باید تلاش بدنم را برای بهبود، درهر لحظه در نظر می گرفتم و به آن احترام می گذاشتم.   

  #ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت دوازدهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_دوازدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

در چهارده سال گذشته سه بار شکستگی را تجربه کرده بودم. ترقوه ی چپ، انگشت میانی پای چپ و حالا شصت پای راست. آیا من برای خودم یک تهدید نبودم؟ کدام خصلت می تواند یک آدم را به تهدیدی برای خودش تبدیل کند؟ حواس پرتی، شلختگی، بی توجهی و یا میل به دانستن و کنجکاو بودن!

در بین همه ی خصلت هایی که می تواند یک تهدید به حساب بیاید میل به دانستن از همه خطرناک تر است. دانستن آدم را هوشیار می کند و آدم هوشیار، آدمی که اهل تغییر است، آدمی که نمی ترسد خودش و همه ی چیزهایی که یاد گرفته به پرسش بگیرد، از همه تهدید آمیزتر است، هم  برای خودش  و هم برای همه ی کسانی که از ثبات قواعد سود می برند.

سکوت کردن در مقابل عرف، یک عادت جمعی است. کسی از آن تخطی نمی کند، حتا اگر مطمئن باشد که قواعد اشتباه هستند، چون نمی خواهد در مقابل اشتباه، نخستین معترض باشد. اما آدم هوشیار نمی ترسد از اینکه نفر اول باشد.

به یمن اینکه یک تهدید برای خودم بودم، حالا یک برگه دستم بود که به من چهارده روز فرصت می داد سرکار نروم. مدت ها بود دلم می خواست حتا شده به قدر یک هفته، وقت داشته باشم و به کارهای عقب مانده برسم. حالا دو هفته وقت داشتم و به یمن آتلی که حرکتم را محدود می کرد می توانستم بنشینم و کارهای عقب مانده را انجام دهم.

ناگهان یک زندگی چهارده روزه مقابل گسترده شده بود. احساس کردم همه ی زندگی چیزی مثل شروع و پایان این چهارده روز است و همه ی نداشته ها، شبیه این پای شکسته و آتلی که نمی گذاشت به راحتی حرکت کنم. ساعت شنی برعکس شده بود و فقط چهارده روز مهلت می داد تا به چیزهایی که در سرم بود جامه ی عمل بپوشانم. چهارده روز فرصت خود آزمایی داشتم. تا ببینم با فرصت پیش آمده چه خواهم کرد. چقدر مقهور عوامل جانبی خواهم شد و چقدر بهره خواهم برد. فقط چهارده روز.

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت یازدهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_یازدهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories     

نگهبان با گوشی شخصی اش برایم زنگ زد و تاکسی گرفت. با گوشی شخصی برای بیمار تاکسی گرفتن، یعنی اینکه راننده ی تاکسی خودی بود و نگهبان هوایش را داشت. تا شماره را می گرفت و تاکید می کرد خودت را زود برسان، به این فکر کردم که هوای مملکت هم همینطوری شده، هوایی شده بین خودی ها و غیر خودی ها. هوایی که حتا نفس کشیدن را برای غیر خودی ها سخت کرده است.

همینطوری الکی نمی شود جایی کار پیدا کرد، مسافر سوار کرد، وزیر شد، مدیرکل شد و یا هر چیز دیگری.  این تارها ی ظریفی که خودی ها می بافند تا غیر خودی ها را در هر حرفه ای  جدا کنند،  بیش از هر کسی به دست و پای کسانی می پیچد که به سادگی می خواهند، فقط خودشان باشند.

 نگهبان گفت، تاکسی بزودی می آید و من که همیشه و همه جا غیر خودی بودم، چاره ای نداشتم جز اینکه شرایط را بپذیرم. در هوایی که حتا میزان اکسیژنش دست خودی هاست، تارهایی که به دست و پای غیر خودی ها می پیچد طوری حرکت را کند می کند که گویا جماعت زیادی پاهایشان شکسته است. آنها کند راه می روند، کند زندگی می کنند و جمعیت  سیالی می شوند که به چشم خودی ها یک توده ی بی شکلند.

 تا کسی رسید و همزمان زن جوانی داخل اورژانس شد و  دنبال مادرش می گشت که سه تا انگشتش شکسته بود. می خواست کارهای ترخیصش را انجام دهد.

در طول راه، راننده ی تاکسی گفت، صبح دیدمت شلان شلان به اورژانس رفتی، پس پایت شکسته، من بازنشسته هستم، خرجم نمی رسد، برای همین مسافر کشی می کنم،  دو تا دختر دارم، یکیشان دانشگاه تبریز درس خوانده، بعد مهمانش کردیم همینجا، این کارها خیلی خرج داشت، حالا درسش تمام شده اما کو کار؟  عقدم هم کرده، رفتم برایش ماشین لباسشویی بخرم، شده سه ملیون، نمی شود که ماشین لباسشویی نخرید، بخواهم بخرم چطوری بخرم؟ این هم عکس دخترهایم...

وسط رانندگی عکس دخترهایش را از جییب شلوارش درآورد که من ببینم. حرکت ماشین مارپیچ شد.

-آقا خواهش می کنم فقط رانندگی بکنید. من نمی خواهم قبل از رسیدن به خانه دوباره به بیمارستان برگردم.

خاطرش جمع بود که رانندگی اش حرف ندارد و من که خاطرم از چیزی جمع نبود، می دانستم همه ی این روضه ها را برای این می خواند که وقتی کرایه ی اضافه تر ی می گیرد، اعتراض نکنم. کرایه اضافه تر گرفت. من هم اعتراض نکردم. اقتصاد بد، حال همه را بد کرده است.

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت دهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_دهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

خانم نشسته در گیشه ی حسابداری گفت، ما که مرخصی نمی دهیم دکتر مرخصی می دهد و طوری نگاهم کرد انگار که از فضا آمده باشم. دوباره اورژانس 4 و یک ساعت و نیم معطلی تا دکتر آمد و مرخصی را نوشت و من متوجه همان مشکلی شدم که همیشه با آن سر و کار داشتم.

 برداشت اشتباه از واژه ها.

 مرخصی گرفتن با مرخص شدن اشتباه گرفته شده بود و برای همین مرا به حسابداری حواله داده بودند.

پایین بودن سرانه ی مطالعه، دایره ی واژگانی ما را محدود کرده است. شاید اگر معدلی برای ادبیات ایران گرفته شود همه باهم رفوزه شویم. زبان مادریمان دارد در بین ادبیات عجیب و غریب و من درآوردی شبکه های اجتماعی تحلیل می رود و به موازات آن استعداد درک یکدیگر را نیز، داریم به سرعت از دست می دهیم.

جملات درست ساخته نمی شوند. مفاهیم در قالب خودشان شکل نمی گیرند و در نتیجه حرف های همدیگر را نمی فهمیم و  خصومت شکل می گیرد. ارجاع به متن،  اعتباری ندارد چرا که ذهن و کلمات مدام از هم فاصله می گیرند.

یادم آمد چندی پیش دانشجوی جوانی با ذوق فراوان فیلمنامه اش را به من داد تا بخوانم. فیلمنامه پر از غلط های املایی بود. (چیزی که زیاد می بینم.) اما از همه عجیب تر فعلی بود که از خودش اختراع کرده بود. نوشته بود، آن مرد شل راه می رفت. به او گفتم، در فارسی فعل شل راه رفتن نداریم! بهتر نبود می نوشتی  آن مرد می لنگید؟ سکوت کرد. پرسیدم، به کتابخوانی علاقه ای نداری؟ گفت: شما از کجا فهمیدید؟

به نظرم همینطوری پیش برود کم کم با تعداد اندکی خواهم توانست فارسی حرف بزنم، بدون اینکه سو برداشت شود.

به خاطر عدم اشتراک درفهم ساده ترین واژه ها یک ساعت و نیم اضافه تر در بیمارستان معطل شده بودم و دیگر آن لحظه ی طلایی رسیده بود که به خانه برگردم.

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت  نهم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_نهم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

آتل در ابتدا خیس است. باید صبر کرد تا کمی خشک شود. دراین صبر کردن رخوت آور، زنی که سه انگشت دستش توسط لگد نوه اش شکسته شده بود، اظهار بدبختی کرد که همه ی کارهایش را خودش انجام  می دهد. او توقع داشت بچه هایش در گام به گام زندگی به او کمک کنند.

نگفتم که این توقع های باستانی که فرزند را کارگر پدر و مادر می داند، فرسوده و ناکارآمد است و هر توقع یا تفکر فرسوده ای که در ذهنمان حمل کنیم، تنها رنجمان را مضاعف خواهد کرد. نگفتم آن کس که بدون توقع و در کمال عشق می تواند به ما خدمت کند، بیش از هر کس دیگری، خود ما هستیم و اگر بی توقع به دیگری هم کمک کردیم، به جای فرسودگی کوله بارمان پر از تازگی خواهد شد.

اما چون نوه ای که به انگشت ها لگد زده بود فقط هفت سال داشت و فهمیدم پدر دوست داشتنی اش را ناگهان از دست داده و معلوم بود قلب شکسته و ذهن کوچکش نمی توانست مرگ را درک کند و در نتیجه در انبانی از خشونت  دست و پا می زد، به مادربزرگ پیشنهاد کردم با کمک یک روانپزشک کودک را از دست آن رنج نجات دهند که البته به مادربزرگی که فقط دنبال گوشی برای نالیدن بود و در این خصوص هم شکست بدی خورده بود، بیهودترین پیشنهاد جهان را دادم.

شکسته دلی دوران طولانی  برای درمان می طلبد و همیشه هم به نتیجه ی مطلوب نمی رسد اما این به معنی نیست که تلاش را متوقف کنیم. چه بسا زندگی یک اتفاق خوب در آستین داشته باشد!

مادربزرگی که سه تا انگشت دستش شکسته بود، با دست سالم به دخترش زنگ زد تا بیاید و کارهای ترخیصش را انجام دهد و من که انگشت پایم شکسته بود با یک آتل نیمه خیس سنگین، به حسابداری رفتم که خودم را ترخیص کنم.

پیش از آنکه به حسابداری بروم یک بار از پزشک و یک بار هم محض اطمینان از پرستار پرسیدم، به من مرخصی می دهید؟ برای محل کارم می خواهم. هر دو گفتند حسابداری می دهد. تا به حال ندیده بودم مرخصی استعلاجی را حسابداری بدهد و بهرحال ممکن بود دنیا، از آخرین باری که من به بیمارستان مراجعه کرده بودم، خیلی عوض شده باشد. مقابل حسابداری نشستم و خانم حسابدار گفت باید صبر کنم تا پذیرش بیاید که معلوم شد ترخیص ربطی به پذیرش ندارد مربوط به منشی است. منشی گفت، برو از دفترچه بیمه کپی بگیر. ویلچری درکار نبود و مسیر هم برای من پاشکسته طولانی. همان جوان خیلی لاغر واحد خدمات که در اتاق گچ کمکم کرده بود، در میانه ی راه  دیدم. با لبخند و متانت از من خواست که دفترچه را به او بدهم و بعد، راه دور را  رفت، کپی گرفت و برگشت.

این دنیا طوری ساخته شده که آدم ها خواهی نخواهی  به یکدیگر کمک می کنند اما آنها که کمک می کنند چون خوبی بخش طبیعی وجودشان است، آنها بلدند دنیا را چطور بهتر کنند و خودشان هم خبر ندارند چه هنر بزرگی در آستین دارند. آنها کوله بارشان همیشه پر از تازگی است.      

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت هشتم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_هشتم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories  

شکستگی باعث می شود عضو شکسته را غیر طبیعی نگه داریم. هر جایی که نقصی پدید می آید غیر عادی دیده می شود و این خوب است، چون نقص باید دیده شود. بدترین نقص ها آنهایی هستند که دیده  نمی شوند. نقص هایی که دیده نشوند، دیر یا زود هر چیزی یا هر کسی را که به آنها وابسته باشد از پا می اندازند. چشم را نباید به روی نقص بست. چشم بسته با نقص ها زندگی کردن عاقبتی ندارد جز زمینگیری.  

نخستین کاری که برای عضو شکسته می کنند آن است که او را در حالت درست قرار می دهند. این کار دردناک است، بسیار دردناک، چراکه عضو شکسته می خواهد خودش را از وخیم شدن حفظ کند و بنابراین  کج و کوله می شود. وقتی به حالت درست برش می گردانند سیگنال های درد را طوری به مغز مخابره  می کند که بجز درک درد، گویی همه ی حس ها  یکباره از کار افتاده اند.

 وقتی درد دارم فریاد می کشم. به هنگام درد هیچ چیز نباید مانع فریاد زدن شود. اگر چه بلندی فریاد به طور قطع میزان درد را مشخص نمی کند بلکه بیشتر از میزان تحمل آدم ها می گوید.

وقتی هدف بهبودی است و ناچار به تحمل درد می شوم خودم را به درد می سپارم. اجازه می دهم ذهنم مسیر عصیانزده ی سیگنال ها را در بدن دنبال کند. اجازه می دهم گریه کنم، فریاد بزنم و دردمند باشم چرا که این نیز بخشی از زندگی انسانی است. دردمند شدن اگر نتیجه اش همدردی درست و منصفانه باشد، یک پله بالا رفتن است اما اگر ویژگی شود برای گدایی محبت، صد پله پایین رفتن.

اتاق گچ جایی است که مریض ها داد می زنند و پزشک ها و دستیارانشان به شنیدن صدای فریاد عادت کرده اند. اگرچه فریاد زدن، در جایی که شنیدن آن عادی باشد مثل مشت زدن به در بسته است اما همه جا اتاق گچ نیست و هیچ دری نیز، همیشه بسته نخواهد ماند.

عضو شکسته در حالت درست قرار گرفت و آتلی که برایش ساختند کمک می کرد شکستگی به تدریج خودش را درمان کند. نقص  فقط با تشخیص و تجویز درست نمی شود. هر نقصی نیاز به کمک دارد تا نخست از آنچه که هست بدتر نشود و سپس روبه بهبود گذارد و همه ی این ها زمان می طلبد.

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت هفتم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_هفتم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

پذیرش. تشکیل پرونده. اورژانس 4. دستور خانم دکتر: برو زیر زمین عکس بگیر. رفتم زیر زمین عکس گرفتم. خانم مسوول رادیولوژی خندید و گفت، شصت پات رفته توی چشمت! خندیدم  و گفتم، نه قبل از اینکه به چشمم برسد توسط یک قاب عکس متوقف شد. دوباره اورژانس 4 و خانم دکتر ارتوپد که گفت: شکسته ولی استخوان شکسته حرکت نکرده، باید برایت آتل ببندیم، هفته ی اول خیلی مهم است، سعی کن راه نروی. همراه داری؟ همراه نداشتم. خودم رفتم از داروخانه ی بیمارستان مواد آتل را گرفتم و یک جوان خیلی لاغر از کارکنان خدمات بیمارستان برایم یک تخت آورد و کمکم کرد تا به اتاق گچ بروم  و برایم آتل ببندند. او بهترین همراهی شد که ممکن است  یک بیمار داشته باشد. بدون توقع و حتا بدون یک کلمه حرف و رفتاری کاملن حرفه ای و مودبانه.

دور و برم پر از آدم های دست و پا شکسته بود که تعداد قابل توجهی از آنها بچه بودند. طبق گفتگوی خانم دکتر با یکی از مریض ها، روزهای تعطیل بیشترین مشتری آنها بچه ها بودند. بچه هایی که همگی همراه داشتند و همراهان آنها پدر و مادرهایشان بودند، دست و پایشان شکسته بود چون همراهشان با آنها همراهی نکرده بود. چون حواسش رفته بود به مهمان ها و بچه از روی نیمکت پارک سقوط کرده و کتفش شکسته بود، چون معلوم نبود چطوری سه انگشت بچه ی زیر دوسال شکسته است و همراهش دوست نداشت کسی بفهمد.

 دختر بچه  ی پنج ساله ای  هم که استخوان ترقوه اش شکسته بود، روسری سفت و سختی سرش کرده بودند و مادرش آن قدر که دلواپس روسری بچه بود که مبادا عقب برود، دلواپس ورم دست بچه نبود و از حرف هایش بر می آمد که آنها فکر نمی کردند دست بچه طوری شده باشد اما وقتی ورم می کند تصمیم می گیرند او را به بیمارستان بیاورند. او طوری پشت اتاق گچ نشسته بود انگار که در صف نانوایی است و بچه که چشمهایش پر از اشک و صورتش پر از بغض بود با دست سالمش مدام روسریش را جلو می کشید که موهایش معلوم نشود. 

پدر و مادرها همراهانی هستند که می توانند بیشترین صدمه را به کودکان بزنند. بچه ها گم نمی شوند ما آنها را گم می کنیم. بچه ها بی تربیت نمی شوند ما تربیت درست وحسابی نداریم. بچه ها لوس و ننر نیستند ما لوس و ننر تشریف داریم و فکر می کنیم از آسمان به زمین افتاده ایم.

بچه داری یک کار تمام وقت است. مرخصی ندارد. استعفا ندارد و پدر و مادری که خیال می کنند کامل هستند و سری به اشکالات تربیتی شان نمی زنند، یک نسل  دل شکسته و نگران و عصبانی برای دنیا به جا خواهند گذاشت.

   #ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت ششم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_ششم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

از آنجا که حاضر نبودم بپذیرم مشکل پای دردناک جدی است، به تاکسی فکر نکردم اما از آنجا که مطمئن نبودم انکار من درست باشد رانندگی هم نکردم. مسیر چند قدمی تا ایستگاه اتوبوس بسیار طولانی تر از آن چیزی بود که فکر می کردم.

 مسیرها به اندازه ی ناتوانی ما طولانی می شوند و جایی که طاقت تمام شود، خواهیم ایستاد. چقدر ناتوانی در کدام مسیرها با من بود که بعضی از آنها را هرگز طی نکردم؟ چرا بعضی در میانه ی راه به آخر رسید؟ چرا از بعضی مسیرها فقط به گمان اینکه شاید توانایی کافی نداشته باشم، ترسیدم؟  همیشه مسیرهایی هست که ناتوانی  آنها را طولانی تر می کند و  مسیرهایی هست که توانایی  آنها را  به یک چشم بهم زدن طی می کند.

شلان شلان از شیب ورودی اورژانس بالا رفتم و در حالی که نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم به نگهبان بیمارستان گفتم این پا باید معاینه شود. خنده دار بود. اینکه من قادر بودم این همه به خودم صدمه بزنم بیشتر از هر چیز خنده دار بود.  احتمال داشت برای کسب سومین تجربه ی شکستگی استخوان، راهی بیمارستان تصادفی ها شده باشم در حالی که دوبار قبلی موضوع به نظرم این قدر خنده دار نبود. حادثه های بد از یک حدی که بگذرند گاهی آدم را قلقلک می دهند و می خندانند.

از در اورژانس کسی خندان وارد نمی شود اما خنده ی من نگهبان ها را هم به خنده انداخت. اینکه می شود با درد شکستگی خندید، انگار برای آنها هم تجربه ی جدیدی بود. درست است که غم های ما مثل کشتی اقیانوس پیماست اما  بالاخره که روزی  باید این کشتی اقیانوس پیما را غرق کنیم و سوار قایق های فکسنی نجات شویم. این خنده ها و خوشی هایی که در هر آن زندگی ممکن است پیش بیاید همان قایق های فکسنی نجات هستند. هرگز نباید آنها را دست کم گرفت چون اگر آنها را جدی نگیریم روزی که کشتی غم غرق شود ما نیز در گرداب او غرق خواهیم شد، بدون اینکه قایق نجاتی داشته باشیم.

   #ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت پنجم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_پنجم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

سال ها پیش  در شهر من، چشم پزشکی تبحرش زبانزد خاص و عام شده بود که خانم های بی چادر را ویزیت نمی کرد و نه تنها ویزیت نمی کرد بلکه اگر زنی بدون چادر وارد مطبش می شد با نهایت بی احترامی بیرونش می کرد. آن پزشک امروز پیر شده و تصور نمی کنم دیگر بیماری را ویزیت کند. از کسانی که او را می شناسند شنیده ام که دیگر آن آدم دو آتشه قدیم هم نیست اما  اهانت هایی که او به بیمارانش کرد هنوز هم در ذهن بسیاری از آن ها زنده است. او تخم تنفری را کاشت که هنوز دارد بر می دهد و من به این فکر می کردم که اگر بیمارانی به دلیل ظاهرشان پذیرفته نشوند و بمیرند یا دچار صدمات جدی شوند، چند تا درخت تنفر کاشته خواهد شد و به آتش خشم و انتقام، چقدر هیزم اضافه خواهد داشت؟

هنوز نمی دانم چرا باید این دنیا را از آنچه که هست بدتر کرد ولی می دانم که آدم های عصبانی زیادی وجود دارند که منتظرند با هر امکانی که روزگار به دستشان می دهد، خشمشان را بر سر دیگران خالی کنند.

به هر حال من به بیمارستانی که لباسم در اولویت باشد نه بیماریم، نیاز نداشتم؛ پس به سراغ بیمارستانی رفتم که به بیمارستان تصادفی ها معروف بود و هر وقت روز یا شب که وارد اورژانس می شدی یک پزشک متخصص ارتوپدی کشیک  داشت.

هنوز امیدوار بودم شکستگی در کار نباشد و می دانستم در مرحله ی انکار هستم. مرحله ای که آدم دوست دارد بگوید نه این اتفاق نیفتاده است. همیشه یک دسته اتفاق و یک دسته مسوولیت هست که می شود با انکار کردن از دستشان فرار کرد. مرحله ای که برای بیماری نمی تواند زیاد طول بکشد، چون با علم نمی شود جنگید و تشخیص درست چیزی نیست که بتوان آن را انکار کرد. اما برای سایر رویدادهای زندگی به آسانی می توان یک عمر راه انکار را در پیش گرفت و هر کجا هم که گرفتاری هست آن را به گردن و این و آن انداخت و  اگر کفگیر به ته دیگ خورد  و نشد خفت کسی را چسبید، بخت و اقبال که جایی نرفته است. می شود همه ی گره های کور زندگی را  گردن  بخت و اقبال کوفتی انداخت و این طالع خاک بر سر که از اول نحس بوده است.

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت چهارم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_چهارم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

در دو سوی خانه دو بیمارستان بود. در یکی احتمال شیفت پزشک ارتوپد به صفر می رسید و دیگری از آن بیمارستان هایی بود که رخت و لباس بیمار مهمتر از خود بیمار است. بیمارستان هایی که زنان را بدون پوشش چادر راه نمی دهد و  مریضی که بی چادر بیاید، نیامده ترخیص می شود.

وجود چنین مراکز درمانی به یقین  تنها متعلق به کشور من است. بیمارستانی که به وضوح می گوید آن طور که من می خواهم لباس بپوش وگرنه از درمان خبری نیست و حفظ جان بیمار در مرحله ی دوم قرار دارد. بیمار یا به عبارت بهتر آن زن، نخست باید نقش بره ی معصومی را بازی کند که حرف چوپان را گوش            می کند، سپس به دردش رسیدگی می شود. به عبارتی اول زن چادری بودن در نظر گرفته می شود و بعد بیمار بودن.

نگاهی که  چنین بیمارستان هایی را اداره می کند آنچنان قدرتمند است که تا به حال نقد نشده است. هرگز ندیده ام رسانه ای از ایشان بپرسد چرا جان بیمار در اولویت نیست اما لباس او در اولویت است؟ و از آنجا که کسی جرات ندارد به این بیمارستان ها بگوید بالای چشمشان ابروست نتیجه این شده که بعضی از درمانگاه نیز اولویت دو متر پارچه را برجان بیمار مقدم دانسته اند و دو سال پیش یکی از آشنایانم را که در اغما بود به دلیل نداشتن چادر پذیرش نکردند.

نگران نشوید خوشبختانه تا درمانگاه بعدی زنده ماند و درمانگاه بعدی چنین اولویتی نداشت. بدتر از این قانون، اجتماعی است که آن را پذیرفته است. حالا مردم خیلی راحت می گویند، آره آن بیمارستان زنان بدون چادر را راه نمی دهند. گویا مساله مهمی نیست! بیمارستان متوجه هست که سختگیری هایش را درمورد زنان بیمار بدون کوچکترین ترحمی اعمال کند در حالی که در مقابل آن برای پوشش مردان قانونی وضع نکرده است. راستی اگر بیمارستان برای مردان هم قوانین اینچنینی  وضع می شد بازهم عموم مردم به آن عادت می کردند؟  نگاهی  که زن را به صرف زن بودن  عامل گناه می داند دوست دارد تا جایی که می شود او را کنترل کند حتا اگر او بیمار باشد.

#ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت سوم

#چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_سوم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories   

هر خرابی نیز نشانه ای دارد و حتا اگر بتواند برای مدتی خودش را در پس ظاهری خوش پنهان کند عاقبت لومی رود. کفش میهمانی که کنار رفت، یک انگشت شصت کبود شده و متورم حاصل شادمانی بود که به جستجویش رفته بودم و آن موجود موذی ته دلم هم، با دیدن انگشت متورم سرکوفت زد که، به تو گفته بودم به این جشن نرو.

برای رو کم کنی همان موجود ته دل گفتم، فقط کبود شده و کمی ورم کرده، همین! اما  هم من و هم آن موجود موذی می دانستیم فقط "همین" نیست.

رابطه ی  مستقیمی بین خواب و درد وجود دارد. دردهایی هست که خواب را به چشم آدم حرام می کند و دردهایی هم وجود دارد که با همه ی بدقلقی، با چند ساعت خواب مشکلی ندارد و دردهایی هم هست که آدم را از پا می اندازد.  شاید بهترین درد همان دردی باشد که هشیار می کند، دردی که انگار فریاد می زند بیدار شو کاری بکن، چیزی دارد فرو می ریزد و اگر کاری نکنی تو را از پا خواهد انداخت.

تمام شب نخوابیدم. درد مدام خواب را پس می زد و می خواست به هر قیمتی که هست از جایم بلند شوم و برای خودم کاری بکنم. درد انگار از بی توجهی من به خودم عصبانی بود. سرم داد می زد که چرا می خواهی با چند تا مسکن بی فایده به این خرابی که به بار آمده بی توجه باشی؟  اگر مسکن ها کار کنند تلاش برای درمان  ابتر می ماند  و بیماری عمق بیشتری پیدا می کند. کرخی برای درمان تنها  عمق بیماری را بیشتر می کند و  اگر بیماری عمق بیشتری پیدا کند خرابی های بیشتری بجا می گذارد و روزی که دوباره درد از راه برسد، ویرانی پشت ویرانی بجا می گذارد.

هوشیاری که درد می داد، مثل آب سردی بود که به روی یک مست پاشیده شود. دیگر مهم نبود روز تعطیل است و یافتن پزشک کاردان مشکل، باید علت این خرابی کشف می شد و از همان جایی که خراب شده بود درست  می شد.

 #ادامه_دارد

چهارده روز. قسمت دوم

 #چهارده_روز

#مرجان_ریاحی

#قسمت_دوم از یک داستان واقعی

https://t.me/marjanstories

با تجربه ی شخصی من، هر جا که آدم ها فرصت کنند ساعاتی کنار هم بنشینند، شروع به کشف یکدیگر   می کنند و این کشف و شهود  از بررسی سر و شکل  شروع  شده  و گاهی تا کامل کردن شجره نامه ی طرف مقابل پیش می رود؛ فرقی هم نمی کند دیدار به قصد عزا باشد یا عروسی.

 از آنجا که نشستن به منظور کشف و شهود  جذاب نبود و از طرفی حتا یک مثقال هیجان هم برای توزیع  قر   باباکرم در خود نمی دیدم با اجازه از عروس خانم بنا کردم به عکاسی کردن. عکس خوب یکی از بهترین چیزهایی هست که دوست دارم به دیگران هدیه بدهم و به خاطر اجرای ایده ی عکس خوب بود که تصمیم گرفتم قاب تزیینی بزرگ عکس عروس و داماد که چند ساعت قبل در آتلیه گرفته بودند و این روزها مد شده  بغل دست عروس و داماد بگذارند تا اصل و فرع با هم محک زده شوند، جابجا کنم.

قاب روی پایه ای بود بود که برای بوم نقاشی استفاده می شود و جایی گذاشته شده بود که نور روی آن بدجوری منعکس می شد و  نمی گذاشت من به تصویر دلخواهم برسم. به خیال آنکه قاب روی پایه محکم شده پایه را تکان دادم.

خیال با واقعیت همیشه فرق دارد. خیلی هم فرق دارد و ذهن مدام دوست دارد به مدد خیال ما را به جایی ببرد که دلش می خواهد، همانجایی که به طور معمول، از دسترسمان خیلی دور است.                                                                                                          

با تکانی اندک، پایه قاب مثل تیغ گیوتین از جا رها شد و اگر چه سعی کردم آن را بگیرم اما به طور مورب  روی هر دوپا را در نوردید. هر بی ریشه ای هرچقدر هم که به نظر بیاید جایش محکم است، فقط یک تکان کوچک می خواهد تا از جا کنده شود.

 همان پدرسوخته ای که ته دلم نشسته بود گفت: فکر کنم انگشتت شکست و من به آدم های دور و برم لبخند زدم که فکر نمی کنم طوری شده باشد و کل ضایعه جورابی است که سوراخ شده، جوراب هم که به طور کلی شی ای یک بار مصرف است به خصوص که موعد مصرف آن نامزدی و عروسی باشد.

جوراب نو بود و به شکل نابالغانه ای دلم برای جوراب سوخت و به پاهایی که توی کفش جلز و ولز می کردند اهمیتی ندادم و به یاد شعر مرحوم پروین اعتصامی افتادم که،

از سرش گرچه بسی خوناب ریخت

او برای جامه از چشم آب ریخت

و از  خودم پرسیدم، هیچ وقت خیال می کردی  اول دلت برای جورابت بسوزد بعد برای پایت؟ راستی این همه حماقت چطوری گل می کند که باعث می شود آدم به پیراهنش بیشتر از خودش فکر کند؟

برای احمق بودن فقط باید موقعیتش پیش بیاد و هر آدمی این استعداد را دارد که در شرایطی خاص، به شکل عجیبی احمق باشد.

#ادامه دارد