چهارده روز. قسمت بیستم
#چهارده_روز
#مرجان_ریاحی
#قسمت_بیستم از یک داستان واقعی
#قسمت_آخر
https://t.me/marjanstories
چهارده روز فقط چهارده روز است. کش نمی آید، بیشتر نمی شود و ترتیب روزهایش بهم نمی خورد. بالاخره به روز چهاردهم رسیدم. باید آمده می شدم تا با یک عصا و یک جفت دمپایی به محل کار برگردم. عمر هم همینطوری است، تنها تفاوتش این است که پایان آن را نمی دانیم و نمی دانیم پس از آخرین روز برای چه موقعیتی باید آماده باشیم.
در این زندگی محدود تصور می کنیم، کارهای مهم همیشه به تعویق می افتند و کارهای روزمره با جدیت پیگیری می شوند. من از کارهای روزمره بیزار نیستم. کارهای روزمره هرگز برایم روزمرگی به ارمغان نیاورده است. روزمرگی چیزی است که ما خودمان به کارهای روزمره می بخشیم و زندگی را تبدیل به امری کسالت بار می کنیم.
در آشپزی به جای فقط سیر کردن شکم، می شود به دنبال خلق مزه بود، روزانه می شود چند دقیقه وقت برای کتاب خواندن گذاشت، می شود از تماشای رشد برگ های نورس یک گیاه لذت برد، می شود به گربه های ولگرد غذا داد و در زمستان یک پناهگاه گرم برایشان تدارک دید.
می شود ترسید، گریه کرد، شکست را پذیرفت همانطور که پیروزی را... و یادگرفت که مهم آموختن است نه رویدادها. همیشه خواندن قصه ای که فقط مجموعه ای از رویدادها بوده رها کرده ام.
در این فرصت چهارده روزه، دو تا کتاب خوانده بودم. از شکستگی انگشت پا مراقبت کرده بودم و کاغذهای نمایشنامه ای را که خیال می کردم تمام می کنم، هر روز فقط نگاه کردم. در عوض یک دفعه هوس کرده بودم چهارده روز را را بنویسم که نوشتم. شاید باید به جای همه ی نقشه هایی که توی کله ام پرپر می زد فقط همین کار را می کردم. زندگی بسیار فراتر از قواعدی است که برای آن ترسیم می شود، حتا فرارتر از رویاها و آرزوها. گاهی باید کاری را انجام داد که حتا فکرش را نمی کردیم.
در پایان چهارده روز هنوز انگشتم خوب نشده است، هنوز کبود است. زخم کف دست چپم هم، فرصت می خواهد برای بهبود. پله برقی پل عابر پیاده، درست نشده و یک یادداشت به آن چسبانده اند که خراب است و از نگهبان سوال نکنید. در کشوری که خیلی چیزها خراب است وقتی از مردم می خواهند سوال نکنند معنی اش این است که برای درست کردن خرابی ها تصمیمی وجود ندارد.
در طول چهارده روز، داستانی متولد شده بود که تا پیش از آن حتا فکرش را نمی کردم. برای روز پانزدهم و هر چه روز در انتظارم باشد درهای زندگی را با نقشه های بی چون و چرا نمی بندم. همیشه ممکن است شگفتزده بشوم. از شما که با من تا این آخرین سطرها همراه بودید و به جای هر کار دیگری این داستان را خواندید، سپاسگزارم و امیدوارم خرسندی های تازه برای شما و برای همه ی ما، از راه برسد.
شهریور 1397