قصه های ترکیه/ ابر عاشق

از ناظم حکمت، با ترجمه چوکا چکاد و مریم ملک لو، نشر کلاغ سفید

سرم را روی زانوی مادربزرگم می گذاشتم. دستش با آن رگهای برجسته شبیه برگ زرد و خشک درخت بلوط بود و روی سرم می گشت و موهایم را نوازش می کرد... مادربزرگم قصه هایی بلد بود که مثل شبی پرستاره چشمان کودکان را پر از خواب می کرد.

قصه های مادربزرگ شبیه هم بودند. در هر قصه جایی بود که وقتی مادربزرگم به ان جا می رسید، حتا اگر خواب مثل آبی تاریک از چشمهایم روی گونه هایم می ریخت، سرم را بلند کرده با چهره ای در هم فرورفته به صورت او نگاه می کردم. چه طور می توانستم این طور نگاه نکنم:" مسافران به راه می افتند؛ کچل کفشهای آهنی اش را می پوشد و به کوه می زند؛ پسر کوچک خاقان، شروع می کند به گشتن دنبال دلبرش که از توی درخت پای چشمه گریه می کرد. همه شان کم می روند و زیاد می روند، از دره و تپه می گذرند. بعد که بر می گردند و پشت سرشان را نگاه می کنند، می بینند فقط یک وجب راه رفته اند..." .

+ از کامنتهای خصوصی و ایمیلهایی که گاهی به دستم می رسد متوجه شده ام که تا چه حد مطالعه ی روی داستانهای عامیانه از نظرگاهی تاریخی کشش خاصی در بین هم رشته ای هایم دارد و این خود نوید روزهایی دیگر را برای مطالعه ی تاریخ فرهنگی و اجتماعی می دهد.

باران زمستانی

امروز باران می بارد و رویاهایم با من بیشتر حرف می زنند. طبق معمول زودتر از بقیه بیدار می شوم و می نشینم پای اخبار سایتها و خواندن چند وبلاگی که دوستشان دارم. اما بیشتر از همیشه امروز دلم می خواهد شعر بخوانم. بعد هم زیر باران به راه بیفتم و تا کتابفروشی میدان نزدیک دانشگاه پیاده بروم. از کناره ی باغ ارم. دلم برای خواندن کتابهای جدید شعر تنگ شده. تا صبح تقریبا بیدار بودم. زیر هجوم افکار مختلف. فکرهایی که می دانی از پرداختن به آنها چیزی عایدت نمی شود و همه اش در دنیای خیالت محبوس خواهد ماند. محبوس اما زنده. همین زنده بودن کمک می کند که بفهمم مرز واقعیت و رویا کجاست و چرا همواره دسته ای از رویاها در جایی می ماند و دور و دسترس ناپذیر است. دور و دسترس ناپذیر.. رویاها یک ویژگی مهمشان همین است. که اگر نزدیک و دسترس پذیر بودند دیگر رویا نبودند...حالا عطر مست کننده ی باران است و لیوان چای سبزی که تازه دم کرده ام و یک دنیا شعر نخوانده و نگفته و رویاهایی بافته و نبافته...

زمستان رویایی شیراز

هوای نیمه ابری شیراز و روزهای پر انتظاری که میگذرد... اینجا صبحها پر است از غوغای پرنده ها و گاه سایه ی ابرهایی که تن لخت کوه ها را می پوشانند و سرمایی که به تو می گوید هی هنوز زمستان است! سرمایی که طعمش چشیدنی است.در این فضا حس می کنم توی دل قصه های قدیمی ام و باید صدای سم اسبی هم نزدیک و نزدیکتر شود و شیهه اش در هوا طنین بیندازد و چشمه ای هم باید لابه لای درختها مثلا زیر آن درختی که مثل چتر محوطه ای را پوشانده و من بعضی از تماسهایم را با قدم زدن زیر آن جواب می دهم، قل قل بجوشد. بارها توی این چنین فضایی فکر کردم که چرا شیراز شاعر پرور است. آن هم شاعرانی که تا بدین حد در دل و جان مردم رخنه کرده اند. خب معلوم است مگر می شود در چنین جایی به دنیای رویاها و آرمانها فرو نرفت و غرق نشد؟! اصلا ممکن نیست...

این عکس رودخانه ی فصلی و آمدن مرغان دریایی است که زیبایی شیراز زمستانی را دو چندان کرده.

                                  

 

در آستانه بودن

امروز انگار در آستانه ی گفتن یا نوشتن داستانی ایستاده ام. داستانی که پر است از حس و کلمه و عمق زندگی. عمقی که من می فهمم و شاید برای دیگری سطح باشد. نمی دانم این احساس از سر خواندن پنج باره ی برخی از متون داستانی قدیم است یا از سر احساساتی که این روزها دارم و خوابهایی که می بینم. یا هر سه. کمی ناشناخته است و  کمی بی سابقه...و البته از زاویه ای انگار رنج نوشتی است زنانه که دلم می خواهد از آن فرار کنم!

 

برای ما حکایتهای شیرین بگو تا زمانی دلم بیاساید

 قسمتی از مقاله ی من با عنوان گذری بر  مطالعه ی داستانهای عامیانه روزنامه ی جام جم امروز که البته بدون اسم چاپ شده :

در باره ی وجوه  مهم و کارکرد خواندن این داستانها  باید  به گفته­ی یکی از استادان این عرصه استناد جست، از منظر ویلیام هانوی استاد زبان فارسی دانشگاه پنسیلوانیا این گونه داستانها: « برآنند که در تلاش برای‏ تعریف گذشته،جست‏وجوی ناآگاهانه‏ای برای قالبهای‏ آرمانی افراد و یا رفتار جمعی و یا ایجاد آنها شکل بدهند. مکانیزم و پویایی این کارکردها در دو سطح دیده می‏شود. نخست سطح تصنعی است که در آن ناقلان فرق بین حق و ناحق‏ و رفتار اخلاقی و غیر اخلاقی را برای مخاطبان بازگویی‏ می‏کنند.در سطح ثانوی به مخاطبان از طریق گزینش و تعریف‏ و تعیین شخصیتها در موقعیتها و محیطهای گوناگون، نشان داده‏ می‏شود که رفتار و کردار افراد در روزگاران با شکوه گذشته‏ ایران چه سان بوده است؟ازاین‏رو قهرمانان داستانها به صورت‏ نمادهایی درمی‏آمدند که در نظر مخاطبان نقالان،معنی‏ داشته‏اند.»(هانوی ، سال 1377، ص67) بر اساس این گفته می توان به طور مثال  پهلوانی رستم را در شاهنامه این اثر ارزشمند که خود به نوعی برآمده از سنت شفاهی قصه گویی است، همچون نمادی معنادار ملاحظه کرد که در اعصار مختلف در ذهنیت عامه زنده است انچنانکه در اکثر داستانهای نامبرده­ی پیشین مردان و زنان پهلوان در زور بازو و قوت بدنی شگرف خود به رستم تشبیه می شوند.

افزون بر آنچه که گفته شد و ناظر بر آموزندگی قصه ها و زنده نگه داشتن تصاویر اسطوره ای و افسانه ای چهره های مختلف و بازشناخت زندگی و فرهنگ مردم بود باید به کارکرد دیگر این داستانها که از قدیم الایام مورد توجه بوده است نیز اشاره کرد و آن  خاصیت درمان کنندگی است،بسیاری از گذشتگان ما از قصه گویی برای درمان دردها و بیماریهای جسمی و روحی بهره می جستند .از جمله در داستان ابومسلم نامه از زبان زنی سختی­کش (جمیله) که از پیرزنی عیار (بی­بی ستی) می­خواهد تا برای او قصه ای را نقل کند می­خوانیم :« برای ما حکایتهای شیرین بگوی تا زمانی دلم بیاساید.» (ج3،ص55)

...

تمام کابوسهایم

کوچ توست

از چشمهایی که

درناها از آن دور می شوند

و خواب خوبی

نمی بیند!

توئی که شعر می شوی

 

نمی توانم شعری بنویسم

مگر برای تو.

مگر برای تو

و

خیالِ سپیدِ برفی که

 روی شاخه ها می نشیند.

حرفهایی از امروز

باز هم برف. امروز برف و باران با هم می بارد.

صدای نفسِ رویاهایم را می شنوم که از خط نگاهم بر تن پوشیده از برف کوههای این روبرو جان می گیرد. پر می گیرد و در خیالم شعری می شود. شعری می شود بی واژه و حرف. شعری می شود از جنس سکوت و درهم تنیدگی غم و امید. شیراز. برف و رنگ برفی که روزهایم را امیدها و خیالهایم را و حتی بیمهایم را می پوشاند..

و تصویر فاخته ای که سقف بلند غذاخوری دانشگاه را می پرد. پناه گرفته و پر واهمه است و تنها مانده. چند دقیقه بعد٬ از ترس آدمها ترجیح می دهد دل به برف و سرمای بیرون بسپارد.

دانلود: برف / بابک جهانبخش

لباس برفی امروزم/ پیش دفاع

دو روز برف بارید. ریز و درشت و بی وقفه. زیبایی و سرما در هم تنید و با آفتاب امروز بسیار دلچسب است. توی این فضا احساسات خوبی دارم و نوعی شوق برای رفتن و رفتن. انگار سپیدی برف آدم را از همه ی چیزهای خوب لبریز می کند. دیروز زیر برف باید برای مشخص شدن زمان جلسه ی پیش دفاع و تعیین داور خارجی به دانشگاه می رفتم. از خوابگاه تا دانشگاه فاصله ای نیست. خوابگاهها بر دامنه ی تپه ای است که دانشگاه بر بلندای آن واقع شده. اما رفتن و برگشتن من با قصه ی مکرر لیز خوردنها و فرو رفتن در چاله های آب گره می خورد و استاد از اتاق جلسه اس ام اس می زند که فردا یعنی سه شنبه/ امروز جلسه ی پیش دفاع است.فرصتی نیست. برای خرید چیزهایی برای پذیرایی زیر برف به راه می افتم و در فاصله ی رفتن وآمدن از این طرف و آن طرف می شنوم فردا دانشگاه تعطیل است. اما دیشب و صبح امروز با هماهنگی اساتید جلسه ی پیش دفاع در روزی تعطیل و در اتاقی از مرکز نشر دانشگاه که استاد راهنمایم ریاست ان را بر عهده دارد٬ برگزار می شود. برای رسیدن به مکان جلسه با فلاسک چای و شیرینی و آب میوه و لپ تاپ٬ دوستم پریوش همراهیم می کند.از پله ها و خیابانهای پر از برف و آب و گل به سختی می گذریم و می رسیم. اساتید هر یک خود را به طریقی می رسانند و استاد عزیزم دکتر خیراندیش پای پیاده می آیند. جلسه ی خوبی است و صمیمیتی برقرار است. سکوت و حرف و نگاههایی جاری است که همه اش برایم معنا دارد. برخی از معناها را در ذهنم حک می کنم.

موقع برگشت: برفها زیر نور خورشید برق می زنند و آب می شوند و من فکر می کنم این همه برف و سپیدی با محتوای آنچه که از داستانها در پایان نامه ام نوشته ام یکی است. مثل همان عطر چای به لیمویی که دم کرده ام و استاد به آن اشاره می کند و می گوید این چای مال خود پایان نامه است. از جنس همان...

در برف ِشاهنامه کسانی هم گم شدند

از صبح برف می بارد. فکر میکنم صدای برف صدای خداست که می بارد. صبح مجبورم برای انجام کارهایی زیر برف بروم و بیایم. چندباری لباسهایم خیس می شود و خشک. با استاد جایی در میان شهر قرار می گذارم تا بسته هایی را تحویلشان دهم.چند دقیقه ای می ایستم تا استاد بیاید. از جایی که ایستاده ام پیچ خیابان را نگاه می کنم و هر مرد قد بلند چتر به دستی که پالتویی تیره بر تن دارد را فکر میکنم استاد است! بالاخره استاد می آید. وقتی قیافه ی برف زده ام را  می بیند اصرار می کند که چترش را بگیرم. نمی گیرم.بسته ها را می دهم و باز هم می روم زیر برف. می روم به کتابفروشی و دو جلد کتاب شعر برمی دارم از شمس عزیز و از گروس عبدالملکیان. کتابی هم راجع به نقد ادبی. کار کردن روی متون داستانی و خوانش آنها از زاویه ی تاریخ زحمتی مضاعف است که امیدوارم بتوانم از پسش برآیم. بر می گردم و به لیمو دم می کنم و کتابهایی را که خریده ام ورق می زنم و شعرهایی می خوانم. رقص برف پشت شیشه ها هنوز ادامه دارد. عطر به لیمو را فرو می برم. تکه شعرهایی به ذهنم می آید و پاک می شود. کلماتی در ذهنم جان می گیرند و دمی دیگر رنگ می بازند.چیزهایی زیر برف پنهان می شود...

 کتاب شمس لنگرودی فوق العاده است: طلسم شده ام/برف بازی توست این جهان/ و من پا در گل به سر انگشتانت خیره ام و در جایی دیگر: و چقدر می ترسم از سفید/ وقتی شنیده ام/ در برفِ شاهنامه کسانی هم گم شدند/ و تو پیداشان نکردی.

از کتاب عجیب که شمس ام می خوانند (۶۳ ترانه ی عاشقانه)، انتشارات نگاه، ۱۳۹۲

زنجیری که مرا می کشاند

شب سردی است. اتوبوس را که سوار می شوم انگار زنجیری مرا به حافظیه می کشاند. مقصدم خانه ی دوستی است.اما قبل از آن می روم کنار حافظ. مرغ سحر شجریان پخش می شود و فضای آرامگاه خلوتتر از همیشه است. زیر نور و گنبد فیروزه ای معناهایی می بارد و ریشه هایی حس می شود. فاتحه ای می خوانم و گوشه ای می نشینم. اشکهایم ناخودآگاه فرومی ریزد. همیشه آمدن به اینجا برایم پیامی دارد. پیامی را با جان و دل می گیرم و چند دقیقه ای می نشینم. بعد راه می افتم به سمت خانه ی دوستی که با چای بهارنارنج و میوه و دم کرده های گیاهیِ قوری سفالیش منتظرم است. با وجودی که سرد است و می شود گفت خیلی سرد است ترجیح می دهم پیاده بروم. تاریکروشنای پیاده رو را می گیرم و می روم و به پیامی که گرفته ام فکر می کنم...

+ از آن زمان که بر این آستان نهادم روی / فراز مسند خورشید تکیه گاه منست

و کوه طنین انداخت

پس این طور. قصه می خواهید. برایتان تعریف می کنم. اما فقط یکی. هیچ کدام از شما نباید قصه ی دیگری بخواهید. دیر است و ما راه درازی در پیش داریم. پری، من و تو. باید امشب بخوابی. تو هم همین طور، عبدالله. وقتی من و خواهرت نباشیم، من روی تو حساب می کنم،پسر. مادرت هم همین طور.حالا وقت قصه است. گوش کنید. هر دوی شما. خوب گوش کنید و وسط حرفم نپرید. خالد حسینی/ وکوه طنین انداخت. بعضی از رمانها و قصه ها خود تاریخند. خودِ خودِ تاریخ. مثل این اثر جدید خالد حسینی که بخشی از تاریخ افغانستان است.

+امروز صبح با مادر یکی از بچه های خوابگاه تا جایی همقدم شدم. دخترش روانشناسی می خواند. از من پرسید شما چه می خوانید؟ گفتم تاریخ. ذوق زده گفت چه رشته ی زیبایی. چقدر ادم با خواندن تاریخ دنیا را خوب می فهمد.خیلی زیباست این فهمیدن.قدر رشته ات را بدان. من هم در تأیید چیزهایی گفتم. بعد اضافه کرد که من شبها برای بچه هایم تاریخ می خوانم. تاریخ پیامبران،تاریخ ایران و برای خودم از تاریخ روسیه و کوبا و هند و گاندی می خوانم...به این فکر میکنم که تاریخ ها قصه اند و قصه ها تاریخ و این همه ریشه های ماست از گذشته. گذشته ای که میتوان به آن پرداخت و مطالعه اش کرد و معناهای کلمات و رفتارها و حوادث و رویدادها و ...را دریافت و زندگی را با روشن بینی گذراند.

ما در عکس ها زندگی می کنیم

برایم شعر می خواند و نوشته هایی که گاه به نظرم نامفهومند. با این همه در سکوتی دلپذیر در کنارش می نشینم تا برایم از روستایش و مادرش و بوی مزارع برنج بگوید. بعد ساکت می شود و زل می زند به من که دست زیر چانه ساعتها به او زل زده ام.گونه هایم داغ می شوند و میخندم. عکسهای زیادی برایش آورده ام. از بعضی از عکسها به سرعت می گذرد و بعضی دیگر را با دقت برانداز می کند. می گوید که بعضی هایشان را واقعا خوب گرفته ام، از پشت یک جفت چشم دانا.برایش از مادر پری می گویم و روزهای خوبی که با هم داشته ایم. از خانه اش که الان چند سالی است خاموش است و من که چند سالی است بی دوست مانده ام.گریه ام که می گیرد، حرف را عوض می کند.می خندد و مرا می خنداند.می گوید که اگر روزی رئیس جمهور بشود، مرا توی کابینه اش وزیر می کند: وزیر سکوت!/ پری ناز رئیسی، نشر هیلا

مفهوم و طرحی جدید از تاریخ

 ژرژ گورویچ جامعه شناس فرانسوی می گوید :

« باید به یاد داشته باشیم که مفهوم کلیدی دانش جدید تاریخ ، ذهنیت است .آنچه در درجه ی اول ذهن مورخان مکتب آنال را به خود مشغول میدارد آمیزه ای است از انگاره ها (Representations) و مشربهای فکر ( Habitudes de pensee) که در وجدان هر روزه پراکنده اند و گاه به روشنی در بیان نمی گنجد و سرانجام شیوه های اندیشیدن و دریافتن. » گر چه در ایران دانش تاریخ از این منظر مورد توجه بسیاری نیست.اما با تأمل در این گونه ی تاریخ می توان موضوعات بکر و پرکششی را برای مطالعه و پژوهش به دست داد.توجه به این شق از تاریخ سالهاست که در محافل علمی خارج از ایران آثار درخور تعمقی را پدید اورده است.جامعه ی فئودالی مارک بلوخ از این جمله است.

 در این باره بخوانید. 

آواز ماهیهای دل من

باران می بارد /و در خیالم/ زنی از دهان افسانه ای / آواز می خواند./ من فکر می کنم/صدای نمناک و سوخته اش/ از برگهای تاریخ فرود می آید/ و در چاله ای از آب باران/ محو می شود/ و هنوز/کسی ماهیهای دلش را/نمی شناسد.                                 

                             

کودکیهای سانانای ما

پنج صبح باشد و صدای خروسی سکوت را بشکند و تو چند ساعتی باشد که نخوابیده باشی.فرصت خوبی است که به دور از شیطنتهای خواهر زاده ای که دست بردار هم نیست بنشینی و کمی بنویسی و بخوانی.به این فکر کنی که دنیای کودکی چه دنیای خاص و بی دغدغه و پاکی است که حتی شیطنتهایش هم رنگ و بویی از خواسته هایی دوست داشتنی و پاک دارد.سارینای ما /یا به قول خودش سانانا اسمی که همه جا خودش را با آن معرفی می کند و بعد بلافاصله می گوید بچه هم هستم و خنده ی مخاطب را موجب می شود. برای جلب توجه من و کشاندن من به بازی و شیطنتهای کودکانه وسایلی را که فکر می کند برداشتنشان موجب برانگیختنم می شود را شناسایی کرده و هر بار که وارد اتاق می شود یکی یا چند تا از انها را نشانه می رود و بر می دارد و می دود و می گوید دزدی کردم آماما /به من هم می گوید آماما.نمی دانیم کلمه ی دزدی را از کجا یاد گرفته! آنقدر دزدی را شیرین و با لذت می گوید که من فکر می کنم دزدی بهترین کار دنیاست.هر چه می گوییم دزدی کردن کار بدی است اصرار دارد که نه.خیلی هم خوب است! مامان مدادی را که با آن کتابهایی که می خوانم را علامت می زنم آرام و یواشکی از توی وسایلی که سانانا با خود برده بر می دارد و برایم می آورد.تقریبا تا نزدیکی یک شب با سانانا سرو کله می زنم و بازی می کنم که وسایل مورد نیازم را از دستش بگیرم.نمی دهد و من باید از خیر بعضی از آنها که بهشان نیاز هم دارم بگذرم.از طرفی مجبور می شوم کامپیوتر را هم خاموش کنم تا از صدمه ی سانانا دور بماند.می گویم وقت خواب کامیپوتره بیا خاموشش کنیم.می گوید باشه.هیس.انگشتش را به نشانه ی سکوت روی بینیش می گیرد و دستش را روی دست من که روی موس است می گذارد و کامپیوتر را خاموش می کنیم.صفحه ی لپ تاپ را آرام می بندد و از صندلی پایین می آید.نفس راحتی می کشم.بین همه ی شیطنتهایش یکی از کارهایی دیگری که می کند تبدیل کردن من به لولو و یا زنی بسیار زیباست.این کار را با شانه کردن موهای من می کند.تبدیل من به لولو با موهای پریشان و بعد آرایش کردن موهایم با شانه و گل سر و  عوض کردن عینکم به عینک دودی است برای مبدل کردنم به زنی بسیار زیبا.بعد از انجام کارش آینه را روبرویم می گیرد و  با شوقی بسیار می گوید ببین خوب شده خاله؟ من هم می گویم از این بهتر نمیشه! مرسی... معلوم نیست کار مادرش برای نقاشی دیواری که می کشد تا کی طول می کشد و من چقدر باید دنبال این دخترک بدوم و بازی کنم تا ... به هر حال وقت خوبی است برای نوشتن.حتی نوشتن از این کودکیهای سانانا.با اینکه از شیطنتهایش خسته می شویم اما همین که یک روزی نمی بینیمش آنقدر دلمان برایش تنگ می شود که مامان به بهانه ای دنبالش می رود.و حالا صدای رادیوی همسایه و تلاوت قرآن است و خواندن چند صفحه ای از یک رمان...کاغذهایی که روی آنها یادداشت می کنم هم تحت تصرف ساناناست و نمی دانم دقیقا تا چه صفحه ای کاری را دنبال کرده ام! می دانم کاغذها را لای روزنامه های دیروز گذاشته اما این وقت صبح نمی شود صدای چیزی را در خانه ای آپارتمانی درآورد.باید از خیر آن یادداشتها هم بگذرم و کار دیگری را پیش بگیرم فعلا.

ابر و آفتابِ امروز

ابر و آفتاب است.ابری که می شود بیشتر دلم می خواهد بخوانم و بنویسم.این روزها لابه لای همه ی کارهایی که مربوط به پایان نامه است و بین همه ی استرسها و بی خوابیها دو رمان هم میخوانم.شاید در پستهای بعدی راجع بهشان نوشتم.چند کتاب دیگر را باید باز خوانی کنم و یادداشتهایم را برای چندمین بار مرور.به روزهای پایانی کاری که نزدیک می شوم انگار شوق و شوری در دلم موج برمی دارد و بعد آرام می شود.این روزها خیلی بیش از گذشته اینطورم.ابر و آفتاب است و روزهایی است پر از احساسات دوگانه و حتی چندگانه.گاه انگار گله ای اسب سرکش درونم به راه می افتند و نمی ایستند.نمی دانم به چه فکر می کنم.تصاویری مغشوش و درهم وبرهم با رنگهایی تیره و درهم پیچیده در ذهنم نقش می بندد.نفس عمیقی می کشم و دلم می خواهد وقتی هوا آفتابی می شود پاهایم را در آفتاب دراز کنم و داستانهای نیمه کاره ام را بخوانم.راهی برای برون رفت از آن افکار.سردم است.مدتهاست سرما انگار در تنم می ماند.دلم می خواهد آفتاب باشد و روزی که بی خیال و آرام از لبه ی ایوان پرمی کشد.دلم می خواهد دغدغه ای نباشد و چشمهایم را ببندم و زیر نور گرم شوم.به چیزی فکر نکنم.

تاریخ آبی کاشیها

 

تنم

تاریخِ آبیِ کاشیهای قدیمی است

وقتی

فکر می کنم

رنگ چشمهایت را قرنهاست

که می شناسم.

 

++به کامنتهایی که با نام مستعار نوشته می شوند پاسخ نمی دهم.

تاریخ عشق

لوسین فور از بنیانگذاران مکتب آنال (مکتبی تاریخنگاری که در فرانسه جوانه زد و رشد کرد) در جایی می گوید: ما تاریخ عشق نداریم.در صفحات اینترنت به دنبال معنای عشق و برداشتهای مختلف از آن می گردم.به نوعی دوست دارم تاریخ عشق بنویسم.مقاله ای را تحت عنوان عشق مجازی و عشق حقیقی میخوانم و جملاتی از عین القضاه همدانی بر دلم می نشیند: ای عزیز این حدیث گوش بدار که مصطفی بگفت من عشق و عف ثم کتم و مات فمات مات شهید.دریغا اگر عشق خالق نداری،باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات تو را حاصل شود!دریغا از عشق چه توان گفت؟ و از عشق چه نشان شاید داد؟ و چه عبارت توان کرد؟!

ای عزیز به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه بواسطه ی آن به خدا رسند فرض باشد نزدیک طالبان،عشق بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهر این معنی فرض راه باشد،ای عزیز! مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن.فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر؟ و آنکه عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود...دریغا دانی که چرا این همه پرده ها و حجابها در راه نهادند؟از برای آنکه تا عشق روز به روز دیده وی پخته گردد تا طاقت بار کشیدن لقاءالله آرد بی حجابی.

ای عزیز! جمال لیلی دانه ای دان بر دامی نهاده،چه دانی که دام چیست؟صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبی سازد که از آن عشق خود،که او را استعداد ان نبود که به دام عشق ازل افتد،که انگه به تابشی از ان هلاک شدی.بفرمودند تا برای عشق لیلی یک چند از نهاد مجنون مرکبی ساختند تا پخته ی عشق لیلی گردد.آنگه عشق الله را توان قبول کردن.(تمهیدات)

+ تحولات معنایی عشق و جایگاه عاشق و معشوق در عرفان بسیار خواندنی است.دلم میخواهد تاریخ عشق بنویسم.تاریخی که در دل و جان مردم سرزمینم خانه دارد.خانه ای بس زیبا که دریچه هایی از معنای بودن انسان را هر دم می گشاید و تو را به خالق می خواند و آرامشی بی بدیل در دل می پرورد.

مادر

از مادرانگی می نویسم.از ریشه های زمین.دوستی ایمیلهایی فرستاده.ایمیلی که محتوایش عکس است را باز میکنم.این عکس آرامش و امنیتی دیگر را برایم تصویر میکند.در میانه ی پاییز گرمای دست مادر چقدر دلگرم کننده است!

                                 

مجموعه داستان هفت

باران شرشر می بارید.مثل این بود که باران ناگفته هایی دارد٬ یا شاید گفته هایی بسیار مبهم.کاش زبان باران را می فهمید.ساعتی از شب می گذشت و او احساس می کرد همه ی غمهای عالم در قطره های باران نهفته است.هر قطره باران که بر زمین فرو می افتاد٬ غمی دیرینه را در دل او زنده می کرد.کلافه بود.پس تلاش کرد با باران هم کلام شود تا شاید به آروزی دیرینه اش و به درستی این سخن برسد که بزرگترین خیانت٬خیانت به آرزوست و خیانت به آرزو یعنی تلاش نکردن برای رسیدن به آن.

حالا دیگر صدای باران بنده آمده بود.به پنجره نزدیک شد.دستهایش را جوری که سایه بیندازد٬ روی شیشه گذاشت و بیرون را نگاه کرد.برف می بارید.شاید این آخرین بار بود که مردن و تولدی را نظاره گر بود.باز هم مغلوب شدن کوچکی از جانب بزرگی و باز هم زمزمه ی شعاری دیگر :آنکه می ماند لایقتر است.(از داستان آخر: زندگی شاید...)

نویسنده: مختار عبداللهی

انتشارات مروارید

با خواندنت

تو نمی دانی، اما من با خواندن صفحه ی سرمه ای ات که شکست نور و ستاره هایی زیبایش کرده به ذهنم رسید که بعضی از تنهایی ها عظیم است.به عمقش فرو می روی.انگار دائم در حال غرق شدنی و روی آب آمدن.حس خفگی و گاه نجات و نفس کشیدنهای ممتد به سراغت می آید.اما به گمانم این همه برای بزرگ شدن به دردخور است.برای پرورش چیزی بزرگ،حسی باشکوه و عشقهایی نامیرا ضروری است.

+آسمان تهران هم ابری است.چیزی نمانده تا ببارد.دلم میخواهد این پاییز پر از انتظار و دوست داشتنی دیر بگذرد.

+ و یک تشکر ویژه نثار دوستان هم رشته ای که اغلب با کامنتهای پرمهرشان مرا مورد لطف قرار می دهند.با گرفتن این کامنتها فکر می کنم که تا حدی این صفحه در جهت علمی که سالها بدان پرداخته ام نیز مفید واقع شده.فقط تاحدی.امیدوارم بتوانم روزگاری مطالب علمی وبلاگ را بیشتر کنم و سر سخن را با دوستان بیشتر باز کنم.

از این روزهای پر باران آبانماه شیراز

اینجا که نشسته ام (سالن مطالعه) پنجره رو به خورشید باز می شود.رو به ابرهایی که چهره ی خورشید را می پوشانند و می بارند و دمی دیگر کنار می روند و باز هم خورشید تابیدن می گیرد.اینجا که نشسته ام پنجره رو به استخر و حیاط سرسبز دانشگاه و درختان نارنج و سرو و نخلش باز می شود.دسته ای پرنده آن دورها بالای ساختمان نیمه کاره ای پرواز می کنند.ساختمان زشت است و سیاه و پرواز آن پرنده ها زیبای زیبا.چند روزی است که صدای اذانی در گوشم است.یا گوشهایم تیز است و یا اینکه به قول بچه ها صدایی نیست و خیال می کنم که اذانی می شنوم!نمی دانم.هر چه هست با آنچه که این روزها به آن می اندیشم یکپارچه معنایی خاص دارند.معنای مرگ.معنای زندگی و امید.زشتی و زیبایی که به مثابه ی آن ساختمان نیمه تمام و پرواز پرنده هاست.و خوابهایی که در میان دشتی بهشت گونه و کنار مردگانِ خندان می گذرد.کنار کسانی که این روزها نیستند.اما من در خواب با انها هستم.بی گمانِ اینکه چرا زندگی با آنها برایم عجیب نیست! مگر نمرده اند؟ این را از خود نمی پرسم.اما به محض بیداری پرسشهای زیادی در ذهنم امدوشد می کنند.فکر کردن به معناهای زندگی،به مرگ، به انتظار و مبارزه و ستیز و آویز با تلخیها و نبودنها و هر چه که مزه ای تلخ برجای می گذارد،شاید کاری عبث باشد.اما این فکر کردن به معناها برایم عادت ذهنی شده و انگار راه رهایی ندارم!هنوز صدای اذانی را می شنوم و دلم می خواهد به خدا و طبیعت فکر کنم و به آنچه که پس از ما می ماند و اینکه روزهایی هم می رسد که من و ما در این جهان نیستیم اما همه چیز برقرار است و زندگی ادامه دارد.غمی روی دلم توأم با شادی از باور به جهانی دیگر می نشیند.جهانی که در آن بیماری و رنج و درد نیست و هر چه هست بوی رستگاری می دهد و انسان بودن.صدای اذانی را می شنوم.صدای پرنده هایی که تا باران قطع می شوند دوباره می خوانند. زندگی ادامه دارد با تمام معناهایی که ما را در برگرفته است.چه بدان واقف باشیم و چه واقف نباشیم.

نشسته ام اینجا کنار این پنجره و پرده ی سبز رنگ را کنار می زنم.باران قطع شده.اما خورشید زیر انبوهی از ابر پنهان است.

+ و گاه چقدر حرف توی دل ادم تلنباره که نمیشه گفت.

از میان بنفشه ها می آیم

کسی نمی داند

من

از حوالی

قصه ی خسرو و شیرین می گذرم.

در خوابهایی که

مرا از لای دسته ای بنفشه

بیرون می آورند

و به دست این شبهای تاریک

می دهند!

در میانه ی سِحر نشانه های فرهنگی

حافظیه و صدای شجریانها آنقدر حال آدم را عوض می کند که هیچ دارویی قادر نیست این طور عمل کند. اینجا همه ی رنگها و صداها و معناها از دل تاریخ می آید.پله ها عروج را به ذهنت متبادر می کند و رنگ فیروزه ای چتر دستهای خدا را.اینجا همه ی نشانه ها پر از حرفند و تو مسحور حرفهایشان می شوی.

وقتی رگ و پی ات میان شبهای کم نور با خواندن فالی پر می شود از نوعی آرامش.وقتی با خواندن آن فال زیر نور کمرنگ چراغها اشکی از  سر شوق می ریزی و خیال می کنی میان روزها و شبهایی پر از نور و ستاره ایستاده ای و ماه به تو می خندد.وقتی دست می کشی روی خنکای سنگ مقبره ای که برایت بیشترین معناها را دارد.و توریستی را می بینی که مثل تو دست می ساید  روی سنگ و چیز خاصی حس می کند.چیز خاصی که در چشمهایش پیداست.چیزی مثل همین آرامش تو.حالت عوض می شود.دلت می خواهد به سکوت اینجا گوش کنی و به دامن عرفان بخزی.عرفان این فرهنگ دوست داشتنی و پرمعنا و نگه دارنده.

سفر یعنی به اصل کاری برگشتن

شیراز زیر پایم است. ازاین بالا چراغهای روشن شهر نوری را هم در ذهن و دل تاریک من روشن می کند.به روزهای پایانی اینجا بودنم فکر میکنم.به همین روزها که شاید تا دو ماهی دیگر خاتمه یابد.شاید برای همیشه.شب را بو می کنم.پاییز زیبای شیراز را با خنکای مطبوع و نشاط اورش که من را بارها مستانه به زندگی و بوهای خوشش امیدوار کرده است.انگار تمام سلولهای تنم در این شهر دوباره زنده می شوند.متولد می شوند و من به زندگی می آیم.ویرایش و اصلاحات پایان نامه ام همچنان ادامه دارد و امیدوارم نتیجه لااقل کمی دلخوشکنک و رضایت بخش باشد.نمیدانم چرا ادمیزاد گاه تا بدین حد ناراضی از سر کاری برمی خیزد.اما با این حال به معنای نگاه استادی امیدوارم. به دلگرمیهایش.اینترنت را ورق میزنم. وبلاگها را. و جمله ای در وبلاگی به دلم می نشیند.جمله از میشل لبر نویسنده ی اثر دوست داشتنی کاناپه ی قرمز است.ضرب المثلی است از تبت.سفر یعنی به اصل کاری برگشتن.فکر میکنم سفر برای من هم نوعی به اصل برگشتن است.سفر به شیراز برای من بازگشتن به خود است.خودی که گاه گمش می کنم و نمی دانم کیست و چه میخواهد.

دامن بارانی صبح

 باران می بارد و

من

افسانه ای را دانه دانه

به دامن صبح می ریزم.

تو نمی دانی

من کجای رویاهایم ایستاده ام!

همایش بین المللی مطالعات تاریخ ایران دوره صفوی


انجمن ایرانی تاریخ همایش بین المللی مطالعات تاریخ ایران دوره صفوی (اجلاس اول: پژوهش در منابع اصلی، نسخ خطی و اسناد)را  پنجشنبه و جمعه؛ 9 و 10 آبان 1392  در دانشگاه الزهرا برگزار خواهد کرد.

ادامه ی خبر

موضوع مقاله : اهمیت خوانش متون داستانی در بررسیهای تاریخی

مطالعه ی دنیای ذهنی-آرمانی زنان در اسکندرنامه ی منوچهر خان حکیم

آمنه ابراهیمی

سخنرانی پنج شنبه صبح ساعت نه و بیست دقیقه

من عطار، تو شیخ بهایی/ من خارق العاده خواهم شد

شبی باران زده و بوی نم خاک و هوایی که نه سرد است و نه گرم.بوی خوش زندگی پیچیده است.زیر چترِ این شب نمناک توی سایتها می گردم و دلم می خواهد نیرویی و حسی از خبری یا مطلبی خوب و امیدبخش به درونم بدود.و بالاخره در خبری از سایت خبرگزاری مهر می خوانم که دختری شانزده ساله سه سالی است به مدرسه می رود و شعر می گوید و قصه می نویسد و آینده و زندگی را آنقدر وسیع و آنچنان آرمانی می بیند و انسان را آنقدر توانا که از یک دختر بچه ای به این سن و سال دور است. بقیه ی خبر را اینجا بخوانید .شعری از این دخترک :

این روزهای تلخ می رود و روزی می رسد

که کسی در دنیا نمی ماند که غمگین باشد

من رویا دیدم که همه زجرها به خنده تبدیل می شود

این یک رویا نیست

ما آینده دنیاییم

باید دنیایمان را از غم و بدبختی و آوارگی نجات بدهیم

من خارق العاده خواهم شد

من مثل یک روح از دیوارها خواهم گذشت

و می بینم که غمی در دنیا نمی ماند

+ و گاه فکر میکنم که باید از حضور بعضی از آدمها بعضی از فرشته های خدا / مثل این دخترک از خدا بسیار بسیار ممنون بود.

درخت رویاهای من

کجای رویاهایم

پریده ای؟

 این درخت

پر از پرنده های زیبا شده است.