قصه های ترکیه/ ابر عاشق
از ناظم حکمت، با ترجمه چوکا چکاد و مریم ملک لو، نشر کلاغ سفید
سرم را روی زانوی مادربزرگم می گذاشتم. دستش با آن رگهای برجسته شبیه برگ زرد و خشک درخت بلوط بود و روی سرم می گشت و موهایم را نوازش می کرد... مادربزرگم قصه هایی بلد بود که مثل شبی پرستاره چشمان کودکان را پر از خواب می کرد.
قصه های مادربزرگ شبیه هم بودند. در هر قصه جایی بود که وقتی مادربزرگم به ان جا می رسید، حتا اگر خواب مثل آبی تاریک از چشمهایم روی گونه هایم می ریخت، سرم را بلند کرده با چهره ای در هم فرورفته به صورت او نگاه می کردم. چه طور می توانستم این طور نگاه نکنم:" مسافران به راه می افتند؛ کچل کفشهای آهنی اش را می پوشد و به کوه می زند؛ پسر کوچک خاقان، شروع می کند به گشتن دنبال دلبرش که از توی درخت پای چشمه گریه می کرد. همه شان کم می روند و زیاد می روند، از دره و تپه می گذرند. بعد که بر می گردند و پشت سرشان را نگاه می کنند، می بینند فقط یک وجب راه رفته اند..." .
+ از کامنتهای خصوصی و ایمیلهایی که گاهی به دستم می رسد متوجه شده ام که تا چه حد مطالعه ی روی داستانهای عامیانه از نظرگاهی تاریخی کشش خاصی در بین هم رشته ای هایم دارد و این خود نوید روزهایی دیگر را برای مطالعه ی تاریخ فرهنگی و اجتماعی می دهد.