چهارشنبه دوم بهمن ۱۳۹۲
تصمیم فعلی ام این است که همین جا بنویسم اما رمز دار. خواننده ی عزیزی که مرا می خوانی شاید من به تو رمز ندهم. اما این که رمزم را به تو ندهم به معنای این که با شخص خاصی مشکلی دارم نیست. برخی نوشته هام به درجه ی نزدیکی ام با آدم ها برمی گردد و درجه ی نزدیکی را رابطه مشخص می کند نه آدم ها. 


ادامه مطلب

لینک ثابت
 نوشته شده در ساعت 15:25  توسط مرجان  | 

چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۲
از یک جایی به بعد آدم یادش می رود. فکر می کند درد باید باشد. دنبال نبودنش نمی رود. این را وقتی پشت سر هم سردرد کشیدم و بعد یک شب حسین پیشنهاد داد آمپول بزنم فهمیدم. قید مسکن را زده بودم. باورم شده بود درد جاش آن جاست توی سر من و لابد اگر فرداش پام درد می گرفت بعد از چند روز جان کندن قبول می کردم که خب! باید باشد دیگر ...کاستی ها و بدبختی های دیگر زندگی هم روش. مثل این می ماند که یک روز فکر کنی چایی بدون شکر خودش باید شیرین باشد. نمی شود که! تلخ تلخ است و زندگی همین طوری.

وقتی این را می گویم یک مرد نیمه مست آشفته با لگد می کوبد به میز کهنه ای که روش پر از بسته های قرص و لیوان لب پر شده ای که رد آب خشک شده توش هست. لیوان می شکند و مرد غضبناک برمی گردد به من نگاه می کند. نگاهی که توش یک حرف گل درشت شده : تف توی این زندگی... من هم تف توی زندگی هم می گویم هم حتی می اندازم اما تفی که من می گویم و می اندازم شبیه مال مرد نیست. مال من توش پذیرش هست. مال مرد نیست ... هر چه باشد مرد هنوز نیمه مست است و مرزهای خیال و واقعیت اش مثل مال من با خط کشی دقیق و صاف مرزبندی نشده.فکر کنم این مرد درونم را باید بال و پرش بدهم وگرنه از من جز انباشته ای از آرزوهای تو سری خورده چی می خواهد بماند ؟ 

حاضرم خرده ریزهای لیوان شکسته را جمع کنم. چایی دم کنم و همین طور که نگاهم را ازش می دزدم چایی هل دار بهش بدهم. براش یک شعر خوب بنویسم. یک کت جدید تنش کنم و پنجره ی خانه اش را باز کنم به سمتی که ابرها قلمبه قلمبه و سفید آسمان را مال خودشان بکنند و شکل تخیل مرد ...

پی نوشت

به گمانم بهتر است در این جا را تخته کنم و بروم جایی که نگاه های ناآشنا شرشان کم شده باشد. مصمم که شدم و جایی دست و پا کردم یک پست خصوصی می گذارم برای آشناها.

لینک ثابت
 نوشته شده در ساعت 19:43  توسط مرجان  | 

یکشنبه سوم آذر ۱۳۹۲
قرار شده من وبلاگ نویسی نکنم. قرار شده فقط روی داستان هام کار کنم. داستان آخرم ویرایش نشده و باید زود تحویلش بدهم. حواسم توی باقالی هاست. دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده. برای وقت هایی که اشک ریخته ام و نوشته ام. برای سهمیه ی روزانه ام از نوشتن ... قرار است این جا ننویسم ولی گور پدر هرچی قرار و قاعده و قانون. گور پدر همه چیز ... من می خواهم وبلاگ نویس تر و فرزی باشم که غالبا چیزی برای نوشتن دارد. نه این طوری که برای یک فعل ساده دربه در، به من و من می افتم. نوشته های قبلی ام را خواندم. حال و هوای آن روزها گریبانم را گرفته و رهایم نمی کند ...

لینک ثابت
 نوشته شده در ساعت 22:29  توسط مرجان  | 

پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲

در سال هایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه می کنم. وی گفت :

« هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه ی مردم مزایای تو رو نداشته ن.»


گتسبی بزرگ/ اسکات فیتز جرالد/ کریم امامی/ نشر نیلوفر

لینک ثابت
 نوشته شده در ساعت 13:35  توسط مرجان  | 

پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲

غروب گرم یکی از روزهای اول ژوئیه جوانی از اتاق کوچک خود که آن را از ساکنان پس کوچه ی «س.» اجاره کرده بود، به کوچه گام نهاد و آهسته با حالتی تردیدآمیز به سوی پل «ک.» روان شد. 

جنایت و مکافات /داستا یوفسکی /مهری آهی /نشر خوارزمی 


پی نوشت :

در بازخوانی لذت هست، به وِیژه اگر نگاهت به دنیا زمین تا آسمان عوض شده باشد.

لینک ثابت
 نوشته شده در ساعت 0:18  توسط مرجان  |