این آخر سالی به طرز مفتضحی گیجم، میان همه کارهایی که باید انجام بدهم و همه چیزهایی که در انتظار رسیدنشان هستم می لولم و سر در نمیاورم چرا اینقدر عجله دارم و در عین حال کرختم... ماهور خیلی اعصابش خورد است و من خیلی خونسردم! یک اسباب کشی هست که من تویش هستم و نیستم چون دلم می گیرد، چون خانه ی پر درخت و پرنده ام را میدانم که خراب خواهند کرد، چون گلدان ها دیگر باید به تنهایی و از هم جدا شدن و بالکن های بی نور عادت کنند...
می توانید تصور کنید کسی که از فکر کردن بهش هم حتی قلبم میگرفت یا می تپید یا مخلوطی از هر دو وقتی می بینم آن است 5 دقیقه فکر میکنم چی بهش بگویم و بعد می بینم واقعا حرفی ندارم، در این لحظه تمام این مه غلیظ غم نابود می شود و جایش را هوشیاری می گیرد، دیگر همه جا کاملا پیداست و در دنیای آشنای شخصی خودم هستم، می بینم آن هایی که دنیایم را تسخیر کرده بودند و هاله هایی از ابهام به لحظاتم اضافه کرده بودند پایشان به کلی از زندگی ام کوتاه شده و یکی پس از دیگری پرت شده اند به همانجا که تعلق داشته اند... و من نشسته ام و تند تند ریدر را باز کرده ام و همه خواندنی هایم را و اشخاص خواندنی نویسم را ملاقات میکنم و دلم برای همه شان تنگ شده، انگار برگشته ام به خودم،یکی از دوستان بعد از پیامی که برایش در انتظار کمک فرستاده ام و بعدش اشک ریخته ام اس ام اس می زند که می فهمم چه می گویی اما به فکر خودت باش... و من حالا دیگر به فکر خودمم... خیلی عقبم، یعنی واقعا خیلی خیلی عقبم، خیلیییییی عقب تر از جایی که باید باشم، توی این یک ماهی که از امتحان گذشته که قبلش فقط امتحان بهانه ای بود تا خواندن را به تاخیر بیاندازم و بچسبم به رویاهام و کمی تست زدن! الان فقط میتوانم بگویم چند کتاب جدید خریده ام ، اما فقط دو تا کتاب تازه و خوب، خیلی خوب خوانده ام.... حالا بعد از سر زدن به اینهمه سایت ها و وبلاگ های مختلف فکر میکنم حداقل هزار تایی کتاب خوب و خیلی خوب باید بخوانم و شاید سیصد تایی فیلم خوب و خیلی خوب باید ببینم و شاید یک صد یا دویست صفحه ای فکر و ایده و داستانک و طرح دارم که باید بنویسم و انگار دیگر وقت ندارم ،تنها در این لحظات هول کرده ام و اینقدر هول کرده ام که هر دو کلمه ای یک بار غلط املایی دارم مث بچگی ها که از املا جا می ماندم و از حفظ می نوشتم همه اش دارم سعی میکنم تند تند بنویسم و از حفظ ! یک وقت دیدی دنیایم تمام شد و امسال به سر رسید و من خیلی خیلی عقب تر از حالا جامانده ام!!!
خیلی هول شده ام، خیلی ، صبح ها زودتر از خواب می پرم، سرم را به بازی ورق موبایلم گرم میکنم که خودم را به دنیا خونسرد نشان بدهم و زمان از این بازیگری من سو استفاده می کند و چند ساعت را ازم می قاپد، گیج ترم می کند و باعث می شود بیشتر بترسم! الان که خیلی خسته ام و گردنم درد می کند ،به جای تمرین های بدنسازی امروزم دیوار اتاق مادرم راتمیز کرده ام و فقط بابت اینست که کمی از زمان خیز برداشته به سمت خط پایان ،انتقام گرفته ام وگرنه همچنان هول برم داشته و نمیدانم کدام کتابم را اول دستم بگیرم و تخته گاز برسانم به آخر بلکه کمی آرام بگیرم... وای چقدرررررر هولم، وای که چقدر عقبم... خیلییییی کار دارم که میدانم وقتی برای انجام دادنشان ندارم!
یادم آمد همین چند روز پیش که زیر دوش حمام گریه ام گرفته بود که سیمین مرده وقتی برگشتم ماهور اس زده بود :اون خوب زندگی کرد، ما هنوز خوب زندگی نکردیم، وقت رفتنمون نیس...
اما... نکند وقت رفتن بازم به این فکر کنیم که چه همه کارایی که نکردیم، چه همه دل هایی که نشناختیم، چه همه چیزهایی که ندانستیم ...
و من مثل همیشه که چیزهایی راکه شروع می کنم باید به انتها برسانم، همین یکی دو روز باید بروم این اسباب کشی دل کندنی گریه ناک را تمام کنم، کلید ها را مث قبل از جاکلیدی در بیاورم و تحویل بدهم و سعی کنم مثل قبل برنگردم پشت سرم را نگاه کنم مبادا این روح وامانده دوباره تکه اش جا بماند، آنوقت زیر آوار که بعدها هرگز دیگر پیدایش نخواهم کرد...
.... یادم رفت بگویم که چقدر این چند وقت افسرده ام، از آمدن بهار سر ذوق نیستم و دلم برای تمام این بچه هایی که می بینم زانو زده اند تا کفش واکس بزنند میگیرد، دلم می خواهد خودم را بکوبم توی دیواری درختی چیزی، دلم میخواهد بروم خدا را پیدا کنم بگویم عدالت و خوشی و شادی لااقل سهم بچه ها که هست، نیست؟!