۴ اسفند ۹۵

این روزهای سخت که گاهی شادی اش و آرامش اش مستم میکند گاهی تلخ ترین روزهای عمرم استُ که نه به راحتی می توانم توصیفشان کنم نه نادیده بگیرمشانو به اینجا پناه می آورم که کیبوردم حتی حروف فارسی ندارد و از حفظ شروع میکنم به نوشتن. نوشتنی که آسان نیست و رنج نوشتنش کمی از تلخی لحظه ام کم می کندُ تنها یکی اینجا را میخواند که مشناسدم. سخت است که بدانم او دلش با این حرف ها میگیرد و برایم می سوزد اما حالا که نوشتن مرهم است ناچارم بنویسم. ناچارم یک جایی فریاد خفه شده درونم را صدا کنم و بگذارم دلم خوش باشد به گوش کسی می رسد. در لحظه ای که در دیار غربت... غربتی که خانه و جفت و خانواده دارم اما بی پناهی را حس میکنم ...غربتی که در درونم دارم...این زدگی از محبت هایی که دو روزه بزرگ شده...بجه ای که نارس متولد شده...این کودک درونی که دلش برای مادرم تنگ تر شده...این برفی که شادی به درونم نمی اورد و سرمایش تاب تحملم را میگیرد... این روزهایی که تا برگشتن به وطنم اگرچه روزشماری نه. اما بی قراری میکنم... تضاد عمیق بین عاشق بودن و دوست داشتن. و اینهمه سختی که بالاخره با زندگی مشترک تمام معادلات ذهنی ام را بهم ریخته و دارد از نو می سازد و گاهی حس پوچ نابودی را به جانم می اندازد...که شاید از عقب اقتادن پریود و تغییرات هورمونی باشد و شاید نه.... شاید از محبت های خرسی وارانه خانواده جدید باشد و شاید نه... از تفاوت حس همدلی من و انها باشد و شاید از نازکی دل تنگ من

به هر حال که روز سختی بود و خوشی دیروز را به تمامی بر باد دادم...تا فردا چه شود

تیرماه95

به اندازه تمام روزهای عمر کم کم سی و یک شده ام، ترکش های دردناکی هست که گاهی اوقات سر باز می کند و خونریزی نم نم رو به ویرانی آغاز می شود و با خودت فکر میکنم کاش بمیرم اما مقاومت میکنی و تا فردایی که شاید کسی در راه مانده باشد و با خودت میگویی می رسد و این درد را تمام می کند و مرهمی با خود دارد و این روزها همچنان ادامه دارد و نه تمام می شود و نه فردایی در ادامه اش خواهد بود.

فکر می کنی این هم تمام می شود و لعنتی اما انگار این جمله طلسم تمام پایان ها را بشکند، هیچ وقت تمام نمی شود. همیشه کسی هست که حضورش، وجودش، خاطره اش، یادش، یک جایی یک زخم قدیمی را دوباره با ناخن بخراشد و درد و اندوه باقی بگذارد. 

سلامتی حضور تمام ناپیداهای ذره ذره کشنده!

تابستان 94

مدت زیادی میگذرد که چیزی ننوشته ام. نوشتن کلا به رمق خاصی احتیاج دارد که شاید از آن تهی بوده ام. اما مخاطب داشتن هم می تواند انگیزه ای باشد. این روزها حس می کنم کلا مخاطبی ندارم. بعضی وقت ها انگار دارم کم کم از زندگی همه پاک می شوم. با خودم می گویم اتفاقی که دارد می افتد قابل توجیه نیست چون من هنوز وجود دارم و تا یک سال آینده هم بنا به برنامه های زندگی ام انگار همین دور و بر و در زندگی عادی اطرافیانم خواهم بود. اما با کمی عمیق تر نگاه کردن به اطرافم به چشم می بینم که دیگران دوری را از همین حالا حس می کنند و با این وجود قسمتی راکه من در ان به سر می بردم در زندگی شان در قرنطینه نگه داشته اند. یعنی نه می توانند رهایش کنند برود و نه می توانند به راحتی قبل بگذارند در زندگی شان بماند و سرک بکشد. انگار به طرز نا محسوسی سعی می کنند نادیده اش بگیرند. با خودم فکر می کنم نکند این قضیه دو طرفه باشد. اما این منم که حتی در خوابهایم دیگران را دنبال می کنم و نگرانشان می شوم. یعنی با تمام خاطره هایم آنها را به خودم یادآوری می کنم و سعی بر این دارم که بهشان نشان بدهم که خیلی برایم با ارزشند. ترسم ازینست که اینها همه اش خواب و خیالی باشد برای انکار اینکه رفتن یکجور فراموش کردن هم به همراه می آورد. فراموش کردنی که الزاما بد نیست. سرچشمه زندگی جدید است. چون نمی توان روزهای جدید را در محیطی غریبه با خواب و خیال گذشته وخاطرات و حال و هوای دیگران داشتن، تحمل کرد. به ناچار باید آغوشت را خالی کنی از تمام آنچه که نداری و باز کنی به روی آنچه که برایت جدید است. فراموش کردن فقط برای تحمل نه برای حذف کردن. یکجور کمای بازگشتنی، کمایی که در هر زمان که دلت هوای چیزهایی را کرد که داشتی به راحتی از آن بیدار شوی. انگار نه انگار که از ان ها فاصله گرفته ای یا دیگر وجود ندارند. نمی دانم وضعیت جدید را که از حالا دارم خودم را ذره ذره برایش آماده می کنم چطور خواهم پذیرفت. نمی دانم چطور وفق دادن با محیط جدید را خواهم اموخت. نمی دانم کی خواهم توانست از ته دل و با آسودگی بخندم. اما می دانم کلید درهای جدید باید بتواند درهای قبلی را هم برای اندک زمانی قفل کند تا شاید خیالت راحت باشد که هر زمانی خواستی برگردی وضعیت برعکس می شود. این تابستان حالا خنک شده و ابری یک جورهایی کلید این قفل هاست. دلم می خواهد برای خودم دل بسوزانم اما حالا حالا ها وقت دارم، پس کمی بیشتر باید دندان به جگر بگذارم و لا اقل سعی کنم امیدوار باشم که اتفاقات خوب بیفتد. هر روز منتظر باران بودن، هر شب ستاره ها را تماشا کردن، هر صبح چای نوشیدن و شادی برف نو دیدن...اتفاقات خوب روزمره ی زندگی جدید... تصورات بی انگیزه ی امیدوارانه...کرختی تابستان رو به نیمه ی گرم اصفهان، امروز،اینجا، 1394/5/3

اگر یک ریشه داشتم می بریدمش و تمام، اما 27 سال است ریشه دوانده ام، به هر سرزمینی که گذارم افتاده، به هر قلبی که گرمایش را چشیده ام، ولی حالا تهی ام، با دستانی یخ زده برجای مانده ام، بهاری در کار نیست، ریشه هایم کمی خشکیده اما خیلیهاش پابرجاست... دست خودم نیست، دستان زیادی لازم دارم تا تمام ریشه ها را از جا بکنم و رها شوم. در تمام لحظه هایی که فکر کرده ام یعنی نیمی از عمرم،تلاش کرده ام بی سرزمین بمانم اما ریشه این حرفا حالیش نیست، خاکی مساعد می جوید تا پیش برود تا محکم شود و برجا بماند. حالا خسته ام و دستی نیست که کمکم کند. فکر نمیکردم روزی اینقدر محتاج باشم، کسی با تبر لازم باشد تا این احتیاج را برآورده کند. هر کسی از راه رسیده کمی هم آبش داده و حالا ریشه ها تنها از آن من نیستند، کندن شان هم کاملا نمی تواند دست من باشد، میدانم خودم این تنه ی اصلی را مادام بهاری کرده ام تا توان رشد داشته باشد، اما حالا که زمستان از هر منفذی رسوخ میکند و دارم کم کم یخ میزنم دیگر نمیتوانم پابرجا بایستم. کسی بیاید و این ریشه ها را از بن بکند، نتوانست ،با تبر بزند، کمک کند کمی بر خاک بیاسایم. کمی آرامش بگیرم، رخوت سرما بی حس کند و آرام ببردم. 

من عاشق این بشر هستم، شاید نقاط مشترک زیادی با او احساس میکنم، از بیگانه تا طاعون تا افسانه سیزیف... حالا آدم اول اش را تمام کرده ام، و حال و هوای الجزیره در من ته نشین شده... هر از چندی دستی بر پیشانی می کوبم وقتی به پیوست ها و نوشته های پراکنده ای برمیخورم که آخر کتاب آورده اند و او مهلت نکرده به متن اصلی اش بیفزاید... و دلم میسوزد، عمیق و دردناک... 

"جوان که بودم از مردم چیزی می خواستم که نمی توانستند بدهند: دوستی پیوسته و عاطفه ی مدام.

حال یاد گرفته ام از آنان چیزی بخواهم کمتر از آنچه می توانند بدهند: همنشینی بی کلام. آنوقت احساس ها و دوستی و اشاره های اصیل آنان در نظر من ارزش معجزه را به تمامی دارد: اثر تمام عیار لطف."  آدم اول، آلبر کامو، ترجمه منوچهر بدیعی

چشمانت را فراموش نکرده ام، فقط به یاد نمی آورم شان... دلم میخواهد یک روز و تنها یک ساعت تکرار شود، به عقب برگردم، به 11 سال پیش، و آنوقت گم نشوم، تاخیر نکنم، بیایم ببینمت، یک روز و تنها از آن روز یک ساعت!
شاید تمام زندگی ام عوض نشود اما لا اقل امروز چشمانت را به یاد بیاورم، فقط به یاد بیاورم
"پله آخر" را دیدم....و کسی نفهمید من هم همان یک پله را جا ماندم، قبل از همان پله بود که بین ما فاصله افتاد... حالا چند سالی هست حتی گوری که از تو به جا مانده را ندیده ام... حالا هیچ چیز نمی تواند تو را به یادم بیاورد... دیگر تقریبا به تمامی خالی ام
وقتی باران می بارد درونم بخار میگیرد، این حفره خالی که پیداست، این قلب ترک خورده، مات می شود، و مات می ماند...وقتی به یاد نمی آورمت همه چیز زمستان است، حتی درختان شکوفه زده ی اکنون
(
چه شود گر نظری بر من مسکین فکنی؟!!! آیا کسی پله آخر را دیده و مثل من این بلا سرش اومده که دیروز تا حالا دارم این شعرو میخونم؟)

1_ این روزا هر کفشی میپوشم بالاخره یه جایی لیز میخورم...یه بارم افتادم!
این روزا با اینکه بیشتر جلوی پامو نگاه میکنم اما همیشه یه جایی لیز میخورم!
نکنه زمین گرد تر شده؟ یا قصد داره بهم یادآوری کنه حواسمو باید بیشتر جمع کنم؟!... به هرحال چیزی که هست هیچ از افتادن خوشم نمیاد،مسلما بعدش بلند میشم و راهمو ادامه میدم اما اگه کوفتگی به جا بمونه و بازم بخورم زمین دیگه هیچی،اونوقت باید همش پایینو نگاه کنم مبادا بازم بیفتم... من از محتاط بودن متنفرم... هنوز جای کوفتگی های قبلیم درد میکنه!!

2_ بعضی ها بدون اینکه بدونند خیلی ثروتمندند، چون توی این زمونه وقتی کسی به یاد آدم بیافته بدون هیچ انتظاری، بدون هیچ منفعتی بهش فکر کنه و براش آرزوهای خوب داشته باشه و دلش براش تنگ بشه! این از نظر من بزرگترین انرژی ایه که آدمیزاد روی زمین میتونه بگیره! و ارزشش با هیچ پولی قابل مقایسه نیست.بعضی ها اینو میدونن و از اون ثروتشون برای دیگران هم خرج میکنن، بعضی ها نقطه آخر اون انرژی مثبت میشن و بلاکش میکنن! ولی افسوس که گاهی نمیتونی اینو به زبون بیاری... شایدم دیدی یه روزی شد که بشه

3_ من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک!!! آقا یعنی هزاربار هات چیر راه بنداز خودم داوطلبانه آنستلی میرم جلو اصلنم ناراحت نمیشم هرچی دوس داشتید بپرسید با کمال میل توضیح میدم،فقط کلمه ها رو لطفا تقلب برسونید،مثلا :حرومزاده! نمک به حروم! نا جنس! شارلاتان! و در آخر برام کف بزنید لطفا!!!!در توضیح برخی انسان ها و روابط لازم می شود به نحو احسن از این تعاریف استفاده ی بهینه نمود! امروز 

جاده ها از دیوارها خطرناک ترند، دیوارها (بخوانید آدمها!)اغلب قابل اتکا نیستند، گاهی سد راهند، بیشتر مواقع موجب دلزدگی اند! اما جاده ها تازه اند، جاده ها(بخوانید علایق!) همیشه شوقت را برمی انگیزند، جانت را نوازش می کنند، امیدت را زنده می کنند و در پایان شان اما چیزی نیست، اگر جاده ها انتهایی داشته باشند!
جاده ها انتهایی ندارند، جاده ها همسفر می طلبند، همسفر باید پای راه باشد؛ همسفر باید منتظر باشد، باید شوق داشته باشد، جاده ها(با اینکه انتهایی ندارند) وقتی به پایان، به یک منزل گاه(حتی موقت) می رسند، باید که کسی باشد که چایی ات را باهم بنوشید، که باهم کشف کنید، باهم نظاره کنید، باهم سکوت کنید و باهم بخندید!
جاده ها خطرناک ترند چون دیوارها همه جای این جاده ها در کمین اند و لذت کشف و نظاره و شوق و امیدت را از تو میگیرند...خطرناک ترند چون دیوارها را می شود فراموش کرد ،دیوارها ساکن و بی جان اند، اما جاده ها جریان دارند، جاده ها پایانی ندارند.
دلم یک جاده ی بی انتهای پر دست انداز میخواهد...اگر همسفری باشد...

21 آبان ماه 91

سکوت... سکوتم طولانی شده و دست و دلم می لرزد تا آن را بشکند. می لرزم و می شکنم اش
هزار تکه می شود و هزار سال طول می کشد تمامش را جمع کنم و دوباره بسازمش. پس حالا مجبورم ساکت ننشینم چون هزار سال وقت ندارم!
پاییزها که از راه می رسد و یکی یکی می گذرد این گذشت عمر را تازه حس میکنم و احمقانه ترین چیز اینست که سالگرد تولدم نیمه ی تابستان باشد. این پاییز زیادی سکوت کرده ام.خودم را ابراز نکرده ام.فکر کرده ام با سکوت می توانم جلوی اتفاق افتادنش را بگیرم. فکر کرده ام اگر هم جلویش را بگیرم سرمای زمستانش را تاب می آورم! همه اش با خودم کلنجار می روم فریب است و کر می شوم تا صدای فریادم را نشنوم وقتی دفاع می کردم و بر سر وجودش می جنگیدم. همان کلمه ی آشنا را می گویم. همان رمزآلودترین معنای انسان را. و باور نمیکنم حتی وقتی دارم نفرین اش میکنم جز بر زبان چیز دیگری در جریان باشد.
من محتاج شده ام. به جریانی که با خودش مرا ببرد... احساس ماندگی تا افق چشمهایم را پر کرده و دیگر تعفن این خیانت به درونم را تاب ندارم. من می خواهم و باید که جاری شوم. این زمان نه جای درنگی ست و نه حتی شاید ذره ای انکار. من باید که جاری شوم چونکه ماندگی از وجودم نیست.من محتاج شده ام به تمام سرانگشتان لطیفی که صبح ها برای بیداری می تواند بنوازدم. محتاج شده ام برای تمام دلشوره های شیرینی که برای برگشتن میخواهم .که وقتی نیستند ویران کوچه هایم.تهدید این ماندگی را بیشتر حس میکنم وقتی این ساعت ها و دقیقه ها هر زمان از بیداری تا بیخوابی جفت می شوند و هر بار انگار تنه ای خورده باشم هاج و واج منتظر جریانی ام که با خود ببردم!

...

1.خیال میکنی که اون ازدحام از وجودت پاک شده و پاتو گذاشتی توی شهرخودت، توی رد تمام ماشین ها و توی شتاب تموم آدما همون شلوغی دوباره بالا میاد تا بیخ گلوت و میشه بغض و الکی هی سعی میکنی فرو بخوریش...یه جایی بالاخره مجبوری اعتراف کنی که به تک تک این آدما به لحظه لحظه ی این ازدحام معتادی، که وقتی سرعت خونت داره با سکون میاد پایین و نفست تنگ میشه ناخوداگاه میخوای خودتو پرت کنی وسط شلوغ ترین خیابون های شهر و باور کنی هنوز زنده ای وقتی پات گیر میکنه به یه چیزی و سکندری میخوریمن الان اون جسم ساکن ام که با یه تلنگر شروع کرده به رفتن و هیچی جلودارش نیست مگر یه مشت محکم... نیاد اون روزی که مشت محکمه بخوره و از بیخ ریشه مو ببره... سرم درد میکنه بسکه توش شتاب داره، دلم گرفته بسکه تنگ شده، بسکه پاییزه...

2. دیوارا، دیوارا ...بد مصبا آدمو گیر میندازن، بد مصبا هیچوقتم اندازه ای نیستن که بتونی بگی بهشون تکیه میکنی، دیوارا ی بدمصب این روزگار همیشه یا بلندتر از اونی اند که توی نگاهت بگنجن،یا کوتاه تر از اون که از روشون بتونی بپری... دیوارای لامصب آجری که آجراشون بد آجری رنگن از همه بدترن، یه موقعی نزدیکشون که باشی آجر به آجر می بینیشون و هر چی جون میکنی نمیتونی تشخیص بدی کل این دیوار قابل اتکا هست یا نه...دیوارای دنیای من آدمای اطراف منند، با همه ی این توصیفا...

3.بیا بریم قدم بزنیم، به هیچی فک نکنیم، قدم بزنیم و حرف بزنیم اما فک نکنیم، وقتی فک میکنیم خودمون نیسیم،افکارمون به هم نگاه میکنن، افکارمون به هم دست میدن، افکارمون سبک و سنگین میکنن،بعدش دیگه قدم نمیزنیم،یا منتظر جدا شدنیم یا مشتاق یکی شدن، نه لرزه ی عشق رو دوست دارم نه هراس نفرت... دلم میخواد قدم بزنم، قدم بزنیم، خودمون باشیم،فقط خودمون( مخاطب کاملا خیالی ست یا شمه ای از خاطره ای حالا دیگر دور!)

دیشب وقتی در" اتاق خبر " راجع به در آمدهای نفتی ایران در33 سال و به خصوص 7 سال گذشته شنیدم، به شکل غم انگیزی تمام دویدن ها و نرسیدن هایمان برایم معنای دیگری پیدا کرد، به نظر می رسد ما دهه شصتی ها همیشه به سمت و سویی اشتباه دویده ام، به قصد به دست آوردن شغل و زندگی بهتر نبایست می دویدیم زیرا در هر لحظه دوبرابر از منظور فاصله می گرفتیم، تمام ثروت و در آمدی که باید صرف ایجاد شغل و رفاه ما می شد در دست کسانی بود که با تمام قوا آن را از چشم ما دور می کردند و با انگشتان متعفن خود سمت دیگر را به ما نشان می دادند، جایی که چهاردیواری هایی به اسم دانشگاه علم کرده بودند تا ما 4-5 سال از پرشورترین روزهای زندگی مان را صرف چانه زدن با استادان و بدگویی از نا استادان کنیم و یا گاهی در پی کشف آنی باشیم که در تمام عمر از دیدن و شناختن بی واسطه اش در پوشش جنس مخالف محروم مانده بودیم... این فاصله آنقدر زیاد شده که دیگر به نظر بعید می رسد بتوان این راه را برگشت،نه رفاه، نه رهایی !

...

گاهی اوقات فقط 5 ثانیه ی آخر یک دیدار می شود یک عکس ثابت، یک خاطره ی جاندار، و تا روزها از جلوی چشمت پاک نمی شود... بارها تجربه کرده ام، یک آلبوم سراسر زندگی پیش رویم است. حتی بعضی عکس ها را هم با دیگری پوشانده ام، اما خیلی خوب می دانم کجا هستند و کدام آخرین اند.
گویی مرا برای وداع آفریده اند...

روز_مرگی

گاهی با همین چشم هایم می بینم که دیوارها به هم نزدیک می شوند و از چهار طرف تهدیدم میکنند و من نادیده می گیرمشان و  آنها در نیم متری ام متوقف می شوند! بعد میتوانم به روی خودم نیاورم اما کم کم وقتی هوا سنگین شد دیگر نمی توانم ساکت بمانم، تقلا میکنم و خودم را به یک دیوار و پاها و دستهایم را به سه تای دیگر فشار می دهم و کم کم جایم را باز میکنم، بعد از اینکه آنها خسته شدند خودشان عقب نشینی می کنند و به جای اول شان بر میگردند، ولی من هنوز نفس نفس می زنم و احساس میکنم در هوای سنگین قبلی با تقلاهایم غرق شده ام. این جوری ست که گاهی می میرم بی آنکه کسی بفهمد.

وضعیت سفید

یک جور عجیبی همین لحظه از زندگی ام همه چیز برایم ساده و یک بعدی است. دلم میخواهد دراین وضعیت بمانم. نه کسی را قضاوت کنم نه موقعیتی را دشوار بیابم. دلم میخواهد در همین وضعیت در همین لحظه چنان ثابت شوم که دیگر هیچ نسیمی نتواند تکانم بدهد. از آن روزهایی بود که همه اش حالت تهوع داشتم. برایم سوال بزرگی پیش آمده که زیاد به خودم و روابطم مربوط نمی شود. چرا آدم ها همه شان به دنبال برآوردن نیازهایشان سگ دو می زنند و از هر وسیله ای برای نزدیک تر شدن به هدف استفاده می کنند در حالی که حتی خودشان هم می دانند این روند پایان ناپذیر و تکرار شدنی است؟!
من ازاینکه بخواهم مدت کوتاهی در وضعیت بی هویتی به سر ببرم و هر روشی که می خواهم در پیش بگیرم هراسی ندارم، در واقع از تکرار این وضعیت و پیش آمدن وضعیت بعدی بلافاصله بعد از آن بیزارم. این بیزاری تهوع های صبح گاهی ام را تشدید می کند و باعث می شود حتی خسته باشم از اینکه سرم را بالا بگیرم و دیگران را بی واسطه از تفکرم نگاه کنم. از این نگاه آماده ی قضاوت و آماده ی تصمیم گیری متنفرم و رنجم می دهد. هر روز به امید اینکه حس بهتری داشته باشم با همان مسائل پنجه در پنجه ام و تا شب که مجبورم به خواب بروم نتیجه همچنان مساوی ست و نبرد به روز بعد موکول می شود. 
باید بروم یک جایی از کله سحر که بیدار می شوم بنشینم پای قلم و کاغذ یا مانیتور و کیبورد و تا وقتی این شانه های نحیف و گردن خسته ام توان دارد بنویسم. از تمام معضلاتی که هر روز تار جدیدی روی اندیشه ام می تند بنویسم و گره ها را یکی یکی باز کنم تا بلکه روزی بیدار شوم و ببینم زندگی کردن را آموخته ام و از اینکه فراموش کنم نمی ترسم. من هنوز و هر روز از اینکه خودم را فراموش کنم ، راهم را فراموش کنم، همراهانم را، پیچ وخم ها را، توشه ها و بقچه های مایحتاج را، پای افزار مناسب را... در هراسم. من به یک ثبات مداوم محتاجم. به یک حال یک جور، به یک وضعیت سفید و آرام.

دوباره...

یک دوست خوب بودن جزوی از شخصیت نمی تواند باشد، این صرفا یک وضعیت دلخواه و مطلوب است که در بعضی مواقع در زندگی برای انسان پیش می آید ، روزی من در این وضعیت بودم و از آن بی نهایت لذت می بردم، گاهی با اتفاقاتی کوچک از این وضعیت به وضعیت دوست منتقد در می آمدم ولی برگشت همیشه حتمی و اغلب سریع بود. امروز نمیدانم چرا این وضعیت خیلی کم برایم پیش می آید ولی احساس می کنم با پیشروی در درون خودم و اینکه خودم را در موقعیت های گوناگون قرار دادم و از بعضی ها نه چندان خرسند بیرون آمدم، کمی از این وضعیت فاصله گرفتم، الان کم پیش می آید که تنها دوست خوبی باشم و نه راهنما یا همدل یا همدرد یا گوش شنوا... مدت هاست دلم برای لحظه هایی که دوست خوبی بوده ام تنگ شده اما  به این نتیجه رسیده ام که دوست خوبی بودن را باید در سطح همان وضعیت بودن نگه داشت و با واقعیت یک آدم دیگر که می تواند دوستت باشد یا حتی غریبه، روبرو شد. در این حالت همه را تا حدودی درک میکنی و اگر کاری از دستت بر می آید انجام می دهی ،بی امید و توقعی و یا حتی احساس خرسندی!

دیروز من دوست خوبی بودم، با همکارم هم قدم شدم، همسفر شدم، گفتم ، خندیدم و سعی کردم او را به تمامی ببینیم و بپذیرم و همراهش باشم. امروز هم برای بار دیگر آن را تکرار کردم، از تکرارش حس خوبی دارم، گاهی فکر میکنم باید بگذارم این همراهی و دوست خوبی بودن در من ته نشین شود و دوباره به آن لذتی که سالهای پیش درک اش میکردم دست پیدا کنم. شاید این وضعیت پایدار شود و ارزش های زندگی را دو چندان کند. شاید در جایی ،کسی با این وضعیت من نجات پیدا کند یا به سمتم بیاید تا نجاتم دهد. 

پ ن: یاد فیلم 4ماه و 3 هفته و 2 روز افتادم... شاید نه چندان بی ربط....

سلام

بعد از یک پرهیز طولانی ناخواسته، دوباره به خواندن بازگشتم، بعد از مدت ها تا خرخره خوانده ام و اینقدر از حرفهای دیگران و حرف های خودم پرم که معجونی در درونم می جوشد سوزنده تر از هر گدازه ای و اجازه نمی دهد حتی خودکاری دستم بگیرم و بر صفحه کاغذ بیاورمش، دلم میخواهد بیایم اینجا کنج خلوت و تنهایی! تمام حرف هایم را بنویسم و خودم را سبک کنم. چیزی شبیه خانقاه من است اینجا، درد و شادی ام نثار صفحه های خلوت این جاست، دوری و فراقم بر همین صفحه ها نقش می بندد و محو می شود، بیچارگی ام همین جاها بر بعضی پست ها ماسیده و دلم همیشه با اینجاست، تنها خلوت خصوصی خودخواسته ای که ساخته ام و دارم.
نشستم یکریز و بی هیچ مکث قابل توجهی تشنگی ام را برطرف کردم، جزیره سرگردانی را خواندم، دو روز مانده به سال نو هدیه گرفته بودم و دائم جلوی چشمم بود که کی بخوانمش، اما طولانی شده بود این دوری و امروز باز خودم را تا نیمه غرق کردم. الان دوباره بر ساحل سلامتم اما عوارض این دست و پنجه نرم کردن با این دنیای جدید هنوز با چشمان خسته ام که حالا دو دو می زند هست. دلم میخواست زودتر از اینها خوانده بودمش، نه حالا که دید انتقادی ام همش خودش را پیش می اندازد و نمی گذارد احساسم دربست برود پی حرف نویسنده، اما خب یک کمی اشک به چشمم آمد، کمی هم دردم آمد! هنوز هم در فکرم و میدانم چند روزی هم رهایم نمی کند و دوباره این ویروس خواندن را به جانم می اندازد چون عطشم را بیدار کرد و شاید همین کافی بود.
اصلا نمی دانم چرا یک مدت نمی توانستم بخوانم یا بنویسم، نمیدانم این روزه ی طولانی از کجا ناشی شد اما توانم را به شدت تحلیل برد تا جایی که شب ها خوابم نمی برد و صبح های زود با چشمانی که رو به قفسه کتاب ها باز می شد بیدار می شدم. و فهمیدم دیگر وقتش شده که از سر بگیرم. به دنبال بهانه بودم، بهترین بهانه شد تنهایی ام و غصه های مادام دل آزارنده ای که دیگر جمع شدند و عقلم را پراندند! 
من دوباره اینجایم تا فریاد بزنم چقدر درونم تهی شده است. من نیازمندم، به آدم ها و به نوشته ها، مثل قبل دوباره جرات دارم بگویم میخواهم همه چیز را بپذیرم، می خواهم خودم را بالا بکشم، از تنهایی ای که داشت خفه ام می کرد، از حرف هایی که فرو میخوردم، از حس هایی که نثار نمی کردم. من دوباره اینجایم تا یک شروع دوباره به زندگی را اعتراف کنم. دلم میخواهد ادامه بدهم. نمی خواهم به این زودی ها به پایان فکر کنم، انگار این باران های این چند روزه همه اش میخواسته بگوید : " بهار حضور توست، بودن توست"

د غ د غ ه

دیوار اتاقم که از تابش آفتاب صبح ها هر روز گرم تر می شود من کمی بیشتر در رختخواب بیدار می مانم و رفت و آمد مورچه ها را اینجا در طبقه سوم تماشا می کنم و از خودم می پرسم اینها از زندگی چه می خواهند آن هم در این ارتفاع. تنها جواب همیشگی ام این است که اینها تا جا داشته باشند بالاتر می روند، آن وقت یاد آدم ها می افتم و اینکه در برج های چندین طبقه زندگی می کنند و شاید هیچ وقت هم از خودشان نمی پرسند آنجا در آن ارتفاع از زندگی چه می خواهند. 
من اما یکی از اصلی ترین خواسته هایم از زندگی اینست که هر جا هستم راضی باشم و زیاد هم بالا نپرم! بعضی مواقع حتی از اینکه بتوانم از بالا به دیگران و به همه چیز نگاه کنم ترس برم می دارد. دلم نمی خواهد یکی از آدم هایی باشم که توی زندگی کم ندیده ام و هیچوقت هم نگاهشان را دوست نداشته ام. حتی عصبی می شوم وقتی توی دلم گاهی خودم را از جهاتی نسبت به دیگری برتر می دانم. حقیقت این است که باید بعضی تفاوت ها را دید و باور کرد و از آنها برای رشد و پیشرفت استفاده کرد اما در نهایت این انسان ثابتی که منم با تمام ارزش های انسانی نباید از این غافل باشم که با تمام موجودات روی کره زمین برابرم حتی با درخت کوچک و بیجانی که در برابر مشقات چه بسا از من مقاوم تر است. 
این عجیب نیست که مورچه ها تا چندین طبقه به واسطه ی به دست آوردن غذا و زندگی می توانند بالا بیایند، در اصل آنها همیشه مورچه اند حتی اگر کله های بزرگ تر داشته باشند و توانایی بهتر برای یافتن غذا.
بعضی وقت ها به واقع فقط دلم می خواهد یک انسان باشم نه حتی انسانی با قابلیت های برتر و نه حتی با ارزش های بیشتر. فقط گاهی انسان بودن کافی ست، مابقی می ماند شیوه زندگی که خودت بتوانی انتخاب کنی و راهی که خودت به طرف آرمان ها و خواسته های کوچکت حتی، در پیش بگیری. این دو تای آخر را به گمانم به این راحتی به دست نمی آورم.

پنج دقیقه به خودم وقت می دهم و می گویم که چه مرگم است، اینها همه اش برای خاطر عزیزانی ست که از دست داده ام، راست می گویند که خاک سرد است، اما آدم زنده که آرامگاهی ندارد، پس وقتی دلتنگش می شوی و تحمل دیدن عکس یا خواندن نوشته یا مرور همراهی هایش را نداری باید سر خرت را کج کنی و برگردی به دنیای داشته هایت، این را می گویم چون الان به طرز عجیبی فرو ریخته ام و به جای خودزنی و اینکه به خودم فحش بدهم ،فقط می خواهم تذکر کوچکی باشد تا بعدها بدانم چه غلطی کردم و سر کشیدم به دخمه خاطراتم و رفتم به پستوهایی که هر گوشه اش جان پناهی برایم بوده و دیگر نیست...دیگر نیست و نخواهد بود... باید قبول کرد، باید صبور بود، باید پیمان بست و بر سر پیمان نشست. همین و همین.

پ ن : یک دوست را بعد از نه سال دیدم، واقعا 45 دقیقه بهم خوش گذشت، احساس کردم با تمام موفقیت هایش توی دلم جشنی به پا شده، راضی بود و همچنان شاداب، مثل همان نه سال پیش.

پ ن 2: ماهور دلم آب هویج بستنی می خواهد دو تا، من بخورم و تو هی نگاهم کنی و من غر بزنم و تو لبخند، همه اش آب شد!!! یادم باشد نمایشنامه ام را با آب و تاب برایت بخوانم، یادم بیاور.

نتیجه ای ندارد، تمام خیال پردازی هایی که در تمام عمرم داشته ام به غیر از آن ها که باعث شده به راهی بروم و به چیزی برسم یا به نوشته در بیاورم و چیزکی داشته باشم، بقیه اش بیهوده بوده است. بعضی روزها حتی این هم زیادی است، چرا که کنج تنهایی نشستن و به هزار و یک امکان دسته جمعی فکر کردن فقط ناامیدی به بار می آورد. این که می گویند ما ایرانی ها اهل کارهای دسته جمعی نیستیم راست می گویند، شده بعضی وقت ها یک تنه برنامه ریزی کنی و وقتی ببینی دست های بیشتری برای انجام کارهای زیادی و گرفتن گوشه های یک کار بزرگ لازم داری، دست هایت تنهاست؟ خب این برای من در همین چند روز اخیر پیش آمده و متاسفانه باید بگویم از تمام دست ها نا امیدم، یا فقط خرابی به بار می آوردند یا فقط پی رسیدن به مقصود خودشان در تکاپو هستند، این می شود جامعه چند دستی ما، دسته های مردم بی اینکه کاری به کار هم داشته باشند زندگی میکنند و از کنار هم، نه همیشه هم بی سر و صدا ،می گذرند.
این می شود که من مدام دارم به خودم می پیچم دست های خودم را به تکاپوی چیزی بیندازم که فقط برای خودم ثمر داشته باشد، بی خیال دست هایی بشوم که شاید روزی در کنار دست هایم دغدغه های رسیدن به چیز مشترکی راداشته باشند. این می شود که من باید بیش از همیشه به کار و خودم و فردایم و پول هایی که این دست ها باید برایم بسازند فکر میکنم. بدون انتظار از دستی که حتی گاهی این دست های سرد و یخ زده را گرم کنند. من بعضی وقت ها به شدت به اعتماد به نفس احتیاج دارم، آدمی که می داند باید تنهایی به فکر فردایش باشد خیلی مواقع کم می آورد، آن قدری که باید خودش را قبول داشته باشد، ندارد. این آدمی که منم هر روز آرزو میکند کاش بعضی وقت ها یک اعتماد به نفس کاذب یدکی داشت که عوض تمام ضعف هایش مثل یک ماسک بچسباند به صورتش و بی ترسی از برخورد هایی که خراشش می دهد جلو برود. 
یک چیزهای دیگری باید بنویسم که الان نمی توانم، فکرم منجمد شده، از فردای بدون دست هایی توانا می ترسم، ترس به تمام سلولهای خونم رخنه می کند و آن ها را از حرکت سریع باز می دارد. دست هایم بازهم یخ زده اند. 

بهانه های ساده ی خوش حال بودن

اینجا خانه ی کوچک و امن من است، وقتی خیلی پرم، از غم، شادی، نا امیدی، دلتنگی و... اینجا پیدایم می شود، می نشینم جلوی مانیتورم و فقط به صفحه کلید چشم می دوزم، بعد می بینم یک نفس نوشته ام، نوشته ام از هرچه و هر جا تا کمی خالی شوم، خالی شدن کمک می کند بارهای دوشت را آسان تر حمل کنی، باعث می شود مغز سنگینت را راحت تر روی گردن ضعیفت تحمل کنی، باعث می شود فراموش کنی چقدر چیزهاست که مشغولت کرده و مشغله ات شده است. دست از تمام ثانیه های گذشته و آینده می کشی و در یک بی وزنی خاصی فقط فشار انگشتانت با دکمه های این کیبورد را می بینی و صدایشان را می شنوی
دیروز و امروز یک جور عجیبی بودم و شدم، دیروز در نهایت ابتذال سرک می کشیدم توی فیسبوک و تماشا میکردم و می خواندم و برمی گشتم و کلیک و کلیک و کلیک... کاری که مدت ها بود شاید در یکی دو سال گذشته اینقدر با جدیت نکرده بودم!!!

و امروز می هراسم، از رخنه ی آن ابتذال دیروزی در حال و هوای این لحظه ام می ترسم که مبادا عادتم شود، مثل تلویزیونی که سه سال است نمی دیدم و امسال از عید به این ور به طرز عجیبی دوباره برایم جاذبه پیدا کرده است، میخواهم ترک کنم، فرار کنم، حتی بگریزم از این کنج اتاقم که کامپیوترم هست،می خواهم از حال که رد می شوم اصلا چشمم به تلویزیون نیفتد، میخواهم کتاب هایم را یکی یکی بخوانم، اما همه اش انگار فراموش می کنم، انگار یادم می رود ، انگار خودم را به آن راه می زنم.

مرض ام را می دانم، یک اخلاقی هست از بچه ها و پیرها بیشتر دیده می شود، بهانه گیری، یعنی در عین اینکه چیزی هست و کاری هست و همه چیز خوب است می روند و می آیند و بهانه می گیرند... من بهانه گیر شده ام، اگر دلتنگم، که نه خیلی، اگر غمگینم ، که نه زیاد، اگر دلخورم، که ای، یک مقداری و اگر منتظرم و در انتظار ، که یه جورایی! ولی اصل موضوع و قضیه و این همه حرف این است که بهانه گیر شده ام... بهانه های ساده و دست نیافتنی، یا سخت  اما بیهوده، یا اصلا واقعا بهانه: مثل شکلات تلخ نه ، فندقی هم نه، شیری هم نه!!! فقط یه شکلات خوشمزه دلم می خواهد!

دیروز عصر کنار خیابان وقتی شر شر باران خیلی شد، رفتم زیر یک سقفی، ورودی یک پاساژ، و مردمی که چتر نداشتند و کمی خیس بودند و مدت ها بود آنجا ایستاده بودند به خنده ی ابلهانه و کمی کودکانه ام فقط نگاه می کردند، و من طاقت نیاوردم، این خمودگی نگاهشان که کمی شاید با لبخندی همراه می شد فقط برای تماشای باران، طاقت نیاوردم و زدم دوباره بیرون ، زیر همان شر شر باران که عینکم را می شست و نیمی از دور و برم را نمی دیدم دویدم و حتی سعی نکردم توی چاله های آب نروم، گفتم بگذار خیس شوم، بگذار بخندم، به همه ی چیزهایی که بعضی وقت ها آزارم می دهد، به تمام نگاه هایی که درکم نمی کند، به روی تمام خیابان هایی که دیگر دوستشان ندارم، به مردمی که خندیدن بلد نیستند، دنبالِ بهانه هایِ بزرگِ دست نیافتنی ِ بیهوده می گردند. 

شب که بر می گشتم، حالم خیلی خوب بود، و خیس بودم، سر تا پا، خیس و خوش حال.

آخر سال

این آخر سالی به طرز مفتضحی گیجم، میان همه کارهایی که باید انجام بدهم و همه چیزهایی که در انتظار رسیدنشان هستم می لولم و سر در نمیاورم چرا اینقدر عجله دارم و در عین حال کرختم... ماهور خیلی اعصابش خورد است و من خیلی خونسردم! یک اسباب کشی هست که من تویش هستم و نیستم چون دلم می گیرد، چون خانه ی پر درخت و پرنده ام را میدانم که خراب خواهند کرد، چون گلدان ها دیگر باید به تنهایی و از هم جدا شدن و بالکن های بی نور عادت کنند... 
 می توانید تصور کنید کسی که از فکر کردن بهش هم حتی قلبم میگرفت یا می تپید یا مخلوطی از هر دو وقتی می بینم آن است 5 دقیقه فکر میکنم چی بهش بگویم و بعد می بینم واقعا حرفی ندارم، در این لحظه تمام این مه غلیظ غم نابود می شود و جایش را هوشیاری می گیرد، دیگر همه جا کاملا پیداست و در دنیای آشنای شخصی خودم هستم، می بینم آن هایی که دنیایم را تسخیر کرده بودند و هاله هایی از ابهام به لحظاتم اضافه کرده بودند پایشان به کلی از زندگی ام کوتاه شده و یکی پس از دیگری پرت شده اند به همانجا که تعلق داشته اند... و من نشسته ام و تند تند ریدر را باز کرده ام و همه خواندنی هایم را و اشخاص خواندنی نویسم را ملاقات میکنم و دلم برای همه شان تنگ شده، انگار برگشته ام به خودم،یکی از دوستان بعد از پیامی که برایش در انتظار کمک فرستاده ام و بعدش اشک ریخته ام اس ام اس می زند که می فهمم چه می گویی اما به فکر خودت باش... و من حالا دیگر به فکر خودمم... خیلی عقبم، یعنی واقعا خیلی خیلی عقبم، خیلیییییی عقب تر از جایی که باید باشم، توی این یک ماهی که از امتحان گذشته که قبلش فقط امتحان بهانه ای بود تا خواندن را به تاخیر بیاندازم و بچسبم به رویاهام و کمی تست زدن! الان فقط میتوانم بگویم چند کتاب جدید خریده ام ، اما فقط دو تا کتاب تازه و خوب، خیلی خوب خوانده ام.... حالا بعد از سر زدن به اینهمه سایت ها و وبلاگ های مختلف فکر میکنم حداقل هزار تایی کتاب خوب و خیلی خوب باید بخوانم و شاید سیصد تایی فیلم خوب و خیلی خوب باید ببینم و شاید یک صد یا دویست صفحه ای فکر و ایده و داستانک و طرح دارم که باید بنویسم و انگار دیگر وقت ندارم ،تنها در این لحظات هول کرده ام و اینقدر هول کرده ام که هر دو کلمه ای یک بار غلط املایی دارم مث بچگی ها که از املا جا می ماندم و از حفظ می نوشتم همه اش دارم سعی میکنم تند تند بنویسم و از حفظ ! یک وقت دیدی دنیایم تمام شد و امسال به سر رسید و من خیلی خیلی عقب تر از حالا جامانده ام!!!
خیلی هول شده ام، خیلی ، صبح ها زودتر از خواب می پرم، سرم را به بازی ورق موبایلم گرم میکنم که خودم را به دنیا خونسرد نشان بدهم و زمان از این بازیگری من سو استفاده می کند و چند ساعت را ازم می قاپد، گیج ترم می کند و باعث می شود بیشتر بترسم! الان که خیلی خسته ام و گردنم درد می کند ،به جای تمرین های بدنسازی امروزم دیوار اتاق مادرم راتمیز کرده ام و فقط بابت اینست که کمی از زمان خیز برداشته به سمت خط پایان ،انتقام گرفته ام وگرنه همچنان هول برم داشته و نمیدانم کدام کتابم را اول دستم بگیرم و تخته گاز برسانم به آخر بلکه کمی آرام بگیرم... وای چقدرررررر هولم، وای که چقدر عقبم... خیلییییی کار دارم که میدانم وقتی برای انجام دادنشان ندارم!

یادم آمد همین چند روز پیش که زیر دوش حمام گریه ام گرفته بود که سیمین مرده وقتی برگشتم ماهور اس زده بود :اون خوب زندگی کرد، ما هنوز خوب زندگی نکردیم، وقت رفتنمون نیس...
اما... نکند وقت رفتن بازم به این فکر کنیم که چه همه کارایی که نکردیم، چه همه دل هایی که نشناختیم، چه همه چیزهایی که ندانستیم ...
و من مثل همیشه که چیزهایی راکه شروع می کنم باید به انتها برسانم، همین یکی دو روز باید بروم این اسباب کشی دل کندنی گریه ناک را تمام کنم، کلید ها را مث قبل از جاکلیدی در بیاورم و تحویل بدهم و سعی کنم مثل قبل برنگردم پشت سرم را نگاه کنم مبادا این روح وامانده دوباره تکه اش جا بماند، آنوقت زیر آوار که بعدها هرگز دیگر پیدایش نخواهم کرد...

.... یادم رفت بگویم که چقدر این چند وقت افسرده ام، از آمدن بهار سر ذوق نیستم و دلم برای تمام این بچه هایی که می بینم زانو زده اند تا کفش واکس بزنند میگیرد، دلم می خواهد خودم را بکوبم توی دیواری درختی چیزی، دلم میخواهد بروم خدا را پیدا کنم بگویم عدالت و خوشی و شادی لااقل سهم بچه ها که هست، نیست؟!

باز می آیم اینجا و شروع به نوشتن می کنم، مدت هاست نوشتن سختم شده است ولی هر موقع شروع میکنم ناخودآگاهم خودش بقیه کار را به دست می گیرد و تا آخر به پیش می رود، گاهی وقت ها فکر میکنم اگر از خوانده شدن نوشته هایم نمی ترسیدم الان شاید داستان های زیادی یا خاطرات زیادی از خودم نوشته بودم، اما این ترس همیشگی از نوشتن و خوانده شدن و قضاوت شدن توسط دیگران همیشه مانعی بر سر راهم بوده و هست. ما آدم ها عجیبیم، هر کدام مان یک سازی می زنیم و به یک زبان بخصوص فکر میکنیم، من گاهی تشعشات فکر دیگری را که در کنارم نشسته می خوانم یا بهتر بگویم ترجمه میکنم اما همیشه به تمامی نمی شود فهمید دیگران چه می گویند یا چه نظری دارند، بعضی وقت ها همین زبان لعنتی همان اولین دیوار است که از طریق آن راه را بر گشوده شدن خود بر دیگران می بندیم، گاهی خیلی حرف میزنیم، از خیلی از کلمات استفاده می کنیم و مادام با دست و سر و چشم حالات مختلفی می گیریم اما باز هم کسی منظورمان را نمی فهمد؛ در عین حال هم وقت هایی هست که کسی بی آنکه حرفی بزنیم بی آنکه چشم در چشم اش بدوزیم می فهمد چه حسی داریم، گاهی این طیف غم که از وجودمان ساطع است صاف در قلب کس دیگری هم می نشیند و مستقیم مثل آینه ای بازتاب می دهد، آن وقت می نشینیم از پنجره به بیرون خیره می شویم، کلاغ ها توی حوض آب تنی می کنند و فاخته ها توی لانه هایشان کز کرده اند،چای بهار نارنج را می نوشیم، دست های خاکی مان را فراموش می کنیم، بعد یکی اگر نگوید هم که خیلی غمگین است آن یکی زودتر شاید گفته من هم همینطور... شاید نباید این هم حسی را تا آخر عمرم فراموش کنم و یا برای کسی تعریف کنم، آن چیزی که در آن لحظه اتفاق می افتد این است که دو تا آدم دارند سعی می کنند ناراحتی شان را کمتر به دیگری بروز دهند، شاید می ترسند بیشتر ناراحتش کنند شاید می ترسند گریه شان بگیرد و نتوانند سر روی شانه هم بگذارند،شاید بترسند تا آخر عمرشان یادشان بماند چقدر غمگین بوده اند هر دو شان. من امروز آینه ای بودم که جرات نداشت این بازتاب را به کسی نشان بدهد و جرات نداشت و می ترسید که حرفی بزند و خوانده شود، می ترسید بگوید یا لمس شود اما مشتاق بود به روح دیگری نزدیک شود، در آغوشش بگیرد و باهم گریه کنند، تا دیگر از خواب های دردناکشان از خستگی های بیدار شدنشان و از غم عظیمشان حرفی نباشد و فقط چند لحظه تسکین باشد و تسکین بیابد و تسکین ببخشد.

من ناتوان از اینکه منکر تمام اشتباهاتم باشم اما هیچ از بعضی هاشان پشیمان نیستم. حتی روزها و ساعت هایی که با پشیمانی کامل به سر برده ام بیش از نیمی از لحظاتم را آگاهانه فراگرفته است. اما در عمل وقتی به این خالی بودن که در عمق وجودم سر به طغیان برمی دارد نگاه می کنم می بینم راهی جز انداختن خودم به تلاطم بعضی روابط نداشته ام. از خودم دفاع نمی کنم اما منطقی که نگاه کنی می بینی از آدم هایی هستم که احساس بر بیشتر زندگی ام حکم رانده و حتی گاهی بی توجهی به همین احساسات بوده که بعضی اشتباهاتم را پر رنگ تر کرده است. امروز احساس دلتنگی و غم با هم در حال ویران کردن خودآگاهی ام هستند و من با بعضی ترفند ها در بعضی مواقع خودم را از دستشان خلاص میکنم. من می خواهم سرم را بالاتر بگیرم و بالاخره از زیر بار این همه دلزدگی رها شوم. شاید در توانم نباشد اما باید که بتوانم چون روزهای زیادی در انتظار خود واقعی ام هستند تا با تمام توانم به مقابله شان بروم. روزها همیشه منتظرند مرا در جایی گیر بیندازند که روحم را قبضه کنند و پیشروی ام را بی هدف جلوه دهند. شب ها به گرمای تاریک رختخوابم پناه می برم و سعی می کنم جانی دوباره بیابم، سعی میکنم کمی امید را در خواب هایی که مدت هاست نمی بینم بیابم و دلم را به ذره ذره نورهایی که در تاریکی فقط دیده می شوند خوش کنم. اما این رگبار های شبانه سوغات تمام اشتباهاتی ست که من از آن ها پشیمان نیستم، دلتنگ شان هستم. اشک های بی اختیارم نشان از عواطف عمیق رها شده دارد که جایی منتظر شانه ای برای بروز بوده اند و زیاد نیست اما برایم طولانی ست که هیچ کس در روشنایی و بیرحمی روزها و در تاریکی و بی تابی شب ها،در انتظارم نیست.

کسی برای من مرده است که نیمی از روحم را با خود به دنیای فراموشی اش برده و من نشانی و پای رفتن به آنجا را ندارم. هزاران برابر از سال گذشته ، تنهاترم.

یک چند روزی به کشف اوقات تنفر آمیز طی شد و بعد نوبت مواقعی رسید که آدم زیادی دلسوزانه به اطرافش نگاه میکند. حالا حالم از هر چه تنفر و دلسوزی و دلتنگی ست بهم میخورد و ترجیح میدهم بعضی وقت ها به جای فکر کردن مثل گاو سرم رادر یک آخوری بکنم و هر چه به دستم رسید ببلعم. حالا رابطه ی جدیدم با یخچال محل کار روشن تر می شود. درش را باز می کنم یک قوطی نصفه پنیر و چند کیسه از نان های مانده ی بچه های دیگر که خدا می داند کی تصمیم میگیرم بیرون بریزمشان و دیگر هیچ...حتی گاهی هوس میکنم یخ های توی قالب را بیرون بیاورم و ببرم توی حیاط بکوبم به زمین و خردشان کنم اما بچه ها ممکن است ببینند و در دهانشان باز شود به هزار تا حرف بی ارتباط! اما اینجا قضیه جالب تر می شود. یک ظرف بزرگ شبیهه ظرف ماست اما صورتی رنگ پریروز توی یخچال بود، و من سر از پا نشناختم و به بچه ها معرفی اش کردم، بدسلیقه بودند و خودم ترتیب نصفی اش را دادم! ماست و لبو بود، مزه ی بهشت می داد! مدیر جان از خانه آوردند و دستپخت خانم جانشان است که خدا را شکر اینجا را نمی خوانند. خانم جان مدیر جان خیلی دستپخت خوبی دارند و مدیر جان همه اش تعریف می کند و دلمان را از هوش می برد، بگذریم شکمو نیستم اما گفتم که آخور را بجورم بدجوری جور می شوم با خوراکی!
حالا امروز اتفاق عجیبی افتاد، درش را که باز کردم و چند قاشق خوردم متوجه شدم دارد تمام می شود، یعنی صدای قاشق که به ته ظرف می خورد متوجه ام کرد. بعد یک حس خیلی نزاری پیدا کردم، یعنی قاشق توی دستم بود و ظرف جلوی رویم و فقط داشتم به این مایع صورتی رنگ فکر میکردم و به فردا. یعنی یک دنیا یک طرف بود و مقداری مایع صورتی رنگ طرف دیگر. نمی دانم دیگر به چه چیزهایی فکر کردم اما بلافاصله یاد عاشقی هایم افتادم که به چشم خودم می دیدم کی تمام می شوند، صدای دور شدن شان رامی شنیدم و همیشه دنیا یک طرف بود و من به طرف دیگرش چسبیده بودم. به این نتیجه رسیدم دنیا همان طرف دیگر می ماند و آدم با تمام دلبستگی ها و خوشی هایش طرف دیگر دائم کلنجار می رود و از یکی به دیگری می پرد و هر کدام از دستش می پرند چند وقتی عزا می گیرد و بعد بهانه ای دیگر پیدا میکند.
حالا حس ام اینست، فردا ظهر این خوشی آخر را تمام میکنم و منتظر بهانه ای دیگر می مانم...اما همچنان ترسم بیشتر می شود از بهانه ای که سخت تر از این از یادم برود مثل تمام خوشی ها و عاشقی هایی که روی تمام لحظه های تنهایی ام مثل بختک می نشیند و توان فرار کردن از دستشان را ندارم. شاید یک روزی بتوانم تا یادم می افتد به یخچالو ان ظرف و مایع صورتی رنگ بتوانمب رای هر کسی که خواستم تعریفش کنم اما الان ماه هاست که فکر آن لحظه های معلق در زمان از سرم بیرون نمی رود و نمی تاونم برای نزدیک ترین آدم ها ذره ای از آن را بازگو کنم. از یاد، خاطره، دلتنگی، متنفرم.

بی ماری

در حالی که بی مارم و این حالتی را که دچارش هستم جز بیماری نمی توانم بنامم سعی میکنم صاف بنشینم و به حرفهای اطرافیانم با دقت گوش کنم اما هنوز چند لحظه نگذشته فراموش میکنم در مورد چه چیز حرف می زده ایم و بعد از چند دقیقه برایم مهم نیست در کجا نشسته ام. حس بی حسی در تمام پوستم پخش می شود و هیکلم را به سمتی متمایل میکند تا به حالت افقی دربیاید و گلویم کمی می فشارد و از ناتوانی خودم تعجب میکنم . می زنم بیرون و زیر نگاه دیگران متوجه ام که حرفی برای گفتن نداشته ام و عکس العملی به حرف هایشان نشان نداده ام. همه نگران می شوند و حتی آنان که هیچ موقع حرف خاصی نمی زنند امروز در پی بیان حرفی هستند تا سکوتم را بشکنند. بی مارم و دیگران این را نمی بینند فقط ردی از علائم آن را در هاله بین چشمانم و  چشمانشان می بینند و رد می شوند و از خود می پرسند این چه می تواند باشد؟
 بی مارم و بعد از اینکه چند قطره ای بی اختیار از چشمم می افتد و کسی پنهانی آن را می بیند و من متوجه نگاهش می شوم، مجبور می شوم اعتراف کنم که حس مرگ دارم و بی مارم. حس مرگی که نمی دانم چرا اینقدر می خواهمش و حق خودم می دانم بابت فرا نرسیدنش به زمین و زمان نفرین کنم. عجیب حس مرگ دارم و روی جناغ سینه ام بوی خاک نم گرفته را حس میکنم وقتی چانه ام می لرزد و سرم پایین می افتد. زمستان سختی در راه است.

همه جا ساکت و سرده...هیشکی وقتی رفت دوباره برنمیگرده...سرتو بذار بمیر که فردا صبح به زندگیت برسی

کاش این مملکت یه جا واسه زندگی داشت،دیگه رفتن که محاله، باید بگردم یه گوشه ای برا زندگی پیدا کنم
من مسخره م یا این اوضاع؟! من! آخه احمق داری واسه کدوم آینده ای برنامه ریزی میکنی؟ نمیدونم!
اینجا به شدت سرما داره پیشرفت میکنه ... نکنه یه عصر یخبندان دیگه میخواد شروع شه؟!
من بااین لاک قرمز عجیبم خیلی حال میکنم، چرا سه ماه صبر کردم تا امتحانش کنم؟!
حالم خوب نیس، فک کنم قرصام تموم شده هنوز دارم خواب میبینم...! 
دیدی چند صفحه دوباره امروز عقب افتادم، رنسانس مونده...
میخوام بخوابم، یعنی یه دونه قرصم نمونده برام؟!
جان خودم دیشب یه داستان نوشتم...
ایناهاش، مطمئن شدی؟!

ماهور راستی راستی چند دور زدیم دور میدان؟! باید در تاریخم ثبتش کنم اینهمه دور زدن و خسته نشدن را...
نشستم روبروی سن،کسی زخمه می زد  بر سه تاری.... دلم ریش شد و برگشتم خانه، اشک هام خجالتی شده اند، رو نشان نمی دهند جلوی هر کسی، و شاید صورت در سرما می ترسد از خیس شدن...نمی دانم

آرزو، مرگ و دیگر هیچ

با اینکه بستر رودخانه دوباره پرآب شده است،با اینکه هوا لطیف و دلخواه شده هرچند کمی سرد، با اینکه مهربانتر شده ام با خودم، با لحظه ها ، و با کتابهایم، با اینکه افکارم هجوم نمی آورند اما هنوز...هنوز نم نم اشک می ریزم، هنوز نفس نفس ،بغض می شکنم، هنوز هوایم هوای فراق است و هنوز تنم تب دیدار دارد... هنوز عشق را می شناسم.... از خودم نا امید شدم، من به یک شروع تازه می اندیشیدم هر چند به سختی، من به تنهایی خودخواسته و خودساخته می اندیشیدم هر چند با ترس... حالا هیچ ندارم، نه اندوه قابل چشم پوشی، نه امید قابل ملاحظه... نه امروزی ،نه فردایی... خیلی سخت است، حذف کردن آدم ها از زندگی نه، حذف کردن احساسات از روزها را می گویم.. این یکی را بلد نشدم هیچ وقت، یادشان را نه، آن ته مانده ی عمیقی ازشان که در من ته نشین شده را نمی توانم جذب کنم یا پس بزنم، همینجور برای خودش مانده و رهایم نمی کند. انگار نه انگار من چه می خواهم ، او خودش بسط پیدا میکند، خودش یاد آوری را به ذهنم تداعی می کند، خودش حس های قدیمی را زنده می کند. این ته مانده ی بی خاصیت دردآور چسبیده به عمق رگ هایم مثل سرطان در من و روحم پخش می شود، خیلی زیاد نیست اما هست، همه جا، در هر خانه تاریکی از این تن و ذهن.
خانه های روشن کم ترند، خانه های حس های خوب، خانه های آرامش های عمیق، خانه های لحظه های شیرین، به واقع شیرین و خواستنی...خانه هایی که هر وقت به کنج تنگ شان می خزم دیگر توان پا گذاشتن به تاریکی ها راندارم، آن وقت هایی که به دنبال سارهای آوازخوان در میان شاخه های کاج بلند چشمم می دود... خودم را میان حیاط بزرگ ترین خانه روشنم می یابم، خانه ای که سارها درش خانه می کنند و کلاغ ها گاهی شیطنت می کنند. خانه ی روشنی که گنجشک هایش رد پای مرا که برایشان غذا می پاشم می شناسند و گاهی در حوض آبی اش آب تنی می کنند، خانه روشنم جای فاخته هایی ست که از باران به سایه بان پنجره هایش پناه می آورند. خانه ای واقعی در روزهای بارانی جدا شده از زمین، خانه روشن و دلچسب بعدازظهرهای دلتنگی و دیوارهایش آشنا با طنین شکستن بغض های بی بهانه ام. دراین شش ماه برای هزارمین بار آرزو کردم در همین خانه بمیرم قبل از اینکه کاج هایش را قطع کنند و سارها ازش کوچ.
دلم می خواست یک روز تمام باغچه هایش گل کنند کاج هایش سبز سبز باشند و هوا نیمه ابری باشد،من بمیرم و هیچ کس نفهمد آن لحظه چه خوشبخت بوده ام. شاید آمدم بالای کاج ،و کاج به کاج تا خانه تو رسیدم و پشت پنجره ات ماندم تا سه تارت را برداری آهنگی بزنی و خیره شوم در نگاهت عکس خودم رادر یک گوشه اشک کنار گونه ات ببینم و برای همیشه با خیال راحت بروم.
کاشکی تو هیچ وقت نفهمی دلتنگی چیست و ندانی چقدر عاشقت بودم.کاشکی هیچ وقت ندانی چقدر از خیانتم و خیانتت دنیا کثیف شد چون که عشقمان همه ی این دنیا بود. دنیای  من و  تو  بود  . دلم نمی خواهد در دنیای دیگران زندگی کنم،دلم نمی خواهد دنیای دیگران را بشناسم، دلم نمی خواهد عاشق شوم. انگار برای همه زندگی ام بس بودی، درد من اینست که بعد از تو این را نفهمیدم و دنیایم مدام کوچکتر شد بسکه بادیگران تقسیمش کردم. برای خودم چیزی نمانده، همه اش باقیمانده ی دنیای توست، برای همینست دلتنگت شده ام.صدای ساز تو خانه های تاریکم را روشن می کند.

دکتر رفتم. نمیخواست قرص بدهد. اصرار کردم ،گریه افتادم ،نبضم را گرفت، صد بار فشارم را گرفت، گفت خودت را از بین نبر، همان قرص پارسالی را داد شب ها بهتر بخوابم. اما یک بسته اش دارد تمام می شود و دیشب دوباره کابوس دیده ام، هنوز یادم می افتد تنم می لرزد، قطاری بزرگ و سریع السیر می رفت بچه هایی را که دنبالشان کرده بودند و منهم بودم از تویش پرت می کردند بیرون ،می افتادیم توی یک رودخانه کم عمق اما سرد بود و هیچ آدمیزادی دیده نمی شد و بی پناهی گریه ام می انداخت و دلم میخواست بمیرم.

می اندیشم که شاید
خواب بوده ام
خواب دیده ام...

صد در صد به دارو نیاز دارم و باید مثل پارسال به روانپزشک مراجعه کنم، انکار نمیکنم که به تاثیرگذاری صد در صد دارو ها هیچ یقینی ندارم اما بهش نیاز دارم. به یک محرک بیرونی نیاز دارم. به یک عامل خارجی که تاثیر عوامل خارجی دیگر را کمی خنثی کند. به تمام افکاری که بهم هجوم میاورند گفته ام باهاشان میجنگم و نابودشان میکنم اما برای شروع به سلاحی مثل یک داروی خنثی کننده احتیاج دارم. درمان تمام بیماری های جسمی ام را با دارو یا بی دارو تاب میاورم اما درمان این روح خسته بیشتر به مواد شیمیایی نیاز دارد، موادی که تا عمق مغزم به تمام سلول ها و جایگاه این افکار مزاحم این خاطره های دردناک و این احساسات مهارنشدنی راه پیدا کند و فقط تنها یک تلنگر بزند کمی از جایشان که خوب در آن جا افتاده اند تکانشان بدهد.
من و خودم قصد داریم در این چند ماه باقیمانده درس بخوانیم و برای فردا هزارتا برنامه داریم. من و خودم از دست این و آن و از دل بستن به این و آن خسته شده ایم و دلمان برای هم تنگ شده. من و خودم داریم زور میزنیم شبها تنهایی و باهم به صبح برسیم و صبح ها تنهایی و باهم به کار و درس و خواندن.
من و خودم فکر کنم برنامه ریزی کنیم و برویم یک فلوت بخریم و یاد بگیریم لب به لب فلوت بسپاریم و این نواها و صداها و حرف های خفه مانده در گلو را نوا کنیم و بفرستیم بیرون تا بلکه شب ها کمتر با نفس تنگی و احساس خفگی از خواب بیدار شویم.
من و خودم هزار تا کار قابل اجرا در آمدن در چنته داریم و دلمان برای امیدی که آن ها را به عمل درآورد له له می زند. من و خودم هر دم پی خاطره ای همدیگر را رها می کنیم و تا میاییم همدیگر را پیدا کنیم ساعت ها اندوه و سیلاب ها اشک بین مان روانه شده.
این هم از این روزهای آبانی من و  خودم.