.......................................
.......................................
.......................................
.......................................
برای خواندن مقالهی زنددخت و مجله دختران ایران به سایت کتابخانهی مجلس شورای اسلامی مراجعه کنید.
.......................................
.......................................
.......................................
.......................................
امروز را از یاد نمیبرم. روز 10 دی ماه، در چنین روزی بود که صدیقه دولت آبادی، این بانوی فرهیخته به این جهان پای می گذارد و در خلوت و سکوت تنهایی خود و بی آن که بخواهد شناخته شود، تلاشی جانانه را برای احقاق حقوق هم جنسان اش آغاز می کند. ولی زمانه، نام و یاد او و زنانی همچون او را در نهایت، در حافظهی خود ثبت کرده است. اینست حرف من در آغازی دگر بر سرنوشتی از گذشته...
دوستان عزیزم برای خواندن این نوشتار«امروز را از یاد نمی برم: آن زن متولد شد ....» به سایت فیس بوک مدرسهی فمینیست مراجعه کنید .
.
.
.
اما به راستی :
آیا به راستی زندگی زن ایرانی ماهیتاً تغییر یافته است ؟
...................................................................
پ. ن. : باز هم مدتی مثنوی تأخیر شد و به اندازهی حرف هایی که نمیشد گفت،باید سکوت میکردم ...خواستم از درد و ناامیدی ننویسم اما دلم برای نوشتن در این صفحه تنگ میشود..... ولی میخواهم یکبار هم که شده ممنوع نباشم و از چیزهایی حرف بزنم که دلم برایشان تنگ شده .......
پ.ن.: دیوانگی یعنی ادامه دادن همان رفتار و مسیر همیشگی و انتظار نتیجه متفاوت داشتن ......
باز هم سیب بچین حوا
من خستهام
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند.
(مریم حاتمی )
.........................................
.........................................
..........................................
...........................................
این روزها بارها و بارها نوشتهام و با یک کلیک همه دلنوشتههایم را پاک کردهام. نمی دانم. چرا نوک انگشتهایم برای تمام حرفهای نانوشته گزگز میکند؟؟؟؟ . بیا ببین که اگر سکوت کردهام معنیاش این نیست که حرفی ندارم، معنی اش را تنها کسی می فهمد که بداند؛ سکوت تنها چارهام بود !!! به راستی سکوت چه نعمتی است ؟ آزادی در سکوت و آزاد کردن به علت سکوت .... و تو میدانستی ؟؟؟؟ تویی که این روزها دوست داشتم برای تو بنویسم.
.
.
.
.
** برای مخاطب خاص: وقتی برات ایمیل می زدم . با خودم می گفتم: مهم نیست که ایمیل ها همیشه بی جواب می ماند!!! اما مهم اینه که وقتی ارسال می کنم ، سبک می شوم و ....احساس می کنم این نوشته ها هزار توی ناتمامی از پرسش های ناتمامی بود که به آنها پاسخهای ناتمام ضمیمه شده بود . گمان نمیبرم چیزی ناگفته بوده باشد، آری هر کس به اندازهی فکر خود کلمه دارد و در پی کلمه میگردد. تو می گفتی : وقتی از روزگار مینالی یاد رمان تهوع؛ ژان پل سارتر میافتم که در آنجا مورخ آخر هر چیزی احساس پوچی میکند ...... برای همین بود که نوشتههایم تغییر یافت ..... اما افسوس که ............. دلم میخواست تمام غصههای دلم را برایت با اشک بنویسم . اما تو مرا به نام خودم بشناس ........
پ.ن . : این جمله از صادق هدایت است که: فاحشه کسی است که در زندگیاش از همخوابگی با بزغاله نگذشته است و از همخوابگی با بزمچه نیز نمیگذرد، اما قصد دارد با دختر باکره ازدواج کند. من نیز خوشحالم که صادق هدایت این روزها ما را میخواند!!!!!!!
پ.ن.: هی ماهور وقتی پیام دادی که: دل خوشیهای کوچک آدم را نجات میدهند.... و گفتی : میدانم که باور نداری ....... اما ناتمام برایت نوشتم که من این روزها یه کم امید پیدا کردهام که روزهای روشن ............میان بالاخره!...... اما من این روزها به این میاندیشم که .............
پ.ن. : آمنه جانم در صفحهی فیس بوک برایم نوشتی که : این روزها کمتر مینگاری و من دلتنگ شدم!!! برایت نوشتم : این روزها روزهای دلتنگی بود که زندگی بی دلتنگی نمیگذرد، از دلتنگیها مترس. دلتنگی من برای ما ...
امروز چهاردهم مرداماه است. اینست حرف من در این خصوص و محض خالی نبودن این پست در تارنما، مقالهای تحت عنوان : «انجمنهای زنان در دورهی مشروطه» میگذارم. دوستان عزیزم برای خواندن مقاله به سایت فیس بوک مدرسهی فمینیست مراجعه کنید .
.
.
.
اما به راستی :
آیا مشروطه به اهداف در نظر گرفتهی خودش رسید؟
فهم مشروطه خواهان از انقلاب مشروطه چه بود؟
آیا جامعهی ایران آمادگی و آگاهی برای انقلاب مشروطه داشت؟
پ. ن : تصمیم میگیرم برای اینکه از شر فکر کردن خلاص شم فکرمو رها کنم تا برای خودش ول بگرده.......
پ.ن. : آری به راستی انقلاب چیزی جزء خفقان نبود! نوشتن تنها سلاح بود.
سلام بانوی عزیز
امروز را از یاد نمیبرم!!! روز ششم مردادماه در چنین روزی بود که در روزنامهها در سوگ تو شعرها سرودند :
پیشوای بانوان از دست رفت / بانویی با عز و شأن از دست رفت
نهضت نسوان ما افسانه شد / قهرمان داستان از دست رفت
شمع جمع بانوان خاموش شد / اختر این آسمان از دست رفت
آری تو وصیت کردی که در سوگ تو سوگواری نکنند و سیاه نپوشند. بانو می دانی چرا در ابتدا بانو خطابت کردم؟
برای اینکه در ماهنامهی «زبان زنان» همیشه به این نکته اشاره میکردی که «خانم » و «بیگم» کلمهای فارسی نیست و این لقب از زمان حکومت مغولها به کار رفته است و فارسی این لقب «بانو»* است .
دوستان عزیز و علاقمندان برای خواندن مقالهی «زبان زنان»،نشریهای متفاوت در عرصهی روزنامه نگاری زنان به سایت فیس بوک مدرسهی فمینیست مراجعه کنید .
پ.ن . : * البته برای مخاطب خاصی بود هرچند مخاطب خاص هرگز این تارنما را نمیخواند. ولی ماهور جون،تو میدانی !!!
هیچ میدانی؟ چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم. آن چه میخواهم نمیبینم ، آنچه میبینم نمیخواهم ....
پ.ن . بدون شرح: پسرک آخرقصهها را عوض میکند.جاهایی را که دوست ندارد عوض میکند. شخصیتهایی را که دوست ندارد حذف میکند و شخصیتهایی را که دوست دارد اضافه میکند. من هم برایش قصهها را همانطور که دوست دارد میگویم . قصههای ما همان طور که او دوست دارد، تمام میشود.
یه روز صبح از خواب بلند می شوی و می بینی که دیگه حال و حوصلهی هیچ کاری نداری و استرسی که ازهمه بدتر تو را رها نمیکند و تمرکز خود را از دست دادی .......
من نمی دانم چرا ؟؟؟؟
به راستی چرا ؟؟؟؟
.
.
.
.
.
.
و بگذارید از حرفهای همسایگی «نیما یوشیج » برایتان بنویسم :
دوست من !
برای خوب دویدن،میدان لازم است. انسان قفسه نیست که هروقت هر دارویی را که بخواهد از یکی از جعبههای معین آن بیرون بکشد.به گمانم کمتر کسی اگر به وضع زندگی من بود قادر به ادامه دادن حیات میشد و کسی جز خود من نمیداند چطور و چرا .
درست مثل داروهای رطوبت زده شدهام. برای من حرارت و آفتاب کافی لازم است و آسمان،که متاسفانه ابری است و من به خوبی می دانم که این ابرها درهمه وقت و زمان بودهاند. بعضی از روی دریاها بلند میشوند،بعضی از روی مردابها و جاهایی که نمیدانند کجاست و مرغابیهای ترسو در کجاهای آن منزل دارند. باید درحساب گرفت که دنیا جای چشم دریدههایی هم که آفتاب نمیخواهند هست، آنها هم سهم میبرند.
جوری برای زندگی کردن خود دست و پا میکنم که خودم خندهام میگیرد. مثل کبوترهایی که از پرواز طولانی برگشته،زیاد پرسه زدهاند. در دائرهی امکان همه ما را به مثابهی یک مشت ریزه خوار مفلوک و عاجز به هم ریخته اند.پراز فکرهای علیل و طولانی برای رهایی.معنی کمال را در پیرامون این بهم خوردگیها برای پیدا کردن یک توانایی مختصر باید به دست آورد.
آنچه دائمی ست همین حرکت است از برای همان توانایی با کمالی که گفتم. از نوشتن دست برمیدارم. رفتم به سر وقت آب دادن بوتههایی که با دست خودم آنها را کاشته ام. در صورتی که من تابستان به ییلاق می روم و میماند برای دیگران،نمیدانم چرا وقت مرا میگیرد؟
.
.
.
.
.
.
و خدا مولانا** را هم آفرید:
نومید مشو جانا کاوید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمید
نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت
کان نورکه عیسی را بر چرخ کشید آمد
** نمی دانم که اگر حضرت مولانا دراین دهه زندگی می کردند.هنوزهم معتقد بودند که:«کوشش بیهودگی به از خفتگی» است.کاش ما هم درآن دهه بودیم!!! در کل نسل ما سوخت....
پ.ن . : برای آن دسته از مخاطبان خاصی که خُرده میگیرند که چرا عنوان وبلاگت «تاریخ، از یاد رفته» است و از دلنوشتههایت مینویسی.بگذارید،حضرات تاریخ را بنویسند.آری تاریخ را هر طوری که دوست دارید،بنویسید ؟! من هم این حرفها را اینجا ننویسم،کجا بنویسم؟؟؟؟ اگه یه راهی پیدا می شد که من از آن طریق حرفم را میزدم . دیگر اینقدر حرف نمیزدم و از یه راهی دیگر و به نحوی دیگر حرف خودم را میزدم.دست راستمان را توقیف کردند و نوک قلممان را شکستند تا مبادا ........ مطمئن باشید که اینها هم به تاریخ میپیوندد......
پ.ن . : اگه یه موجودی باشه که هیچ وقت غم نمیخورد و شاد هست،آری او فقط خداست . چرا باید غم بخورد و او همیشه شادست چون همه چیز از اوست و هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و هیچ کس هم نمیتواند او را محکوم کند و.................... پس خدایا کجایی ؟؟؟؟؟
.......................................
.......................................
.......................................
.......................................
خیال می کردم سکوت بهترین وموثرترین دارو برای من خواهد بود. اما باور کنید که ننوشتن هم یه نوع ریاضت است !!!
.
.
.
.
.
بگذارید از دفترهای سالخوردگی احمد رضا بنویسم:
این بی نوایی و ترس مدام و محض بر در خانهی ما پرچم افراشته است و نمیخواهد خانهی ما را ترک کند ما دعوتش نکرده بودیم ما صدایش نکرده بودیم و از پرچمش هم بیزار بودیم پس چرا آمد و چگونه آمد و از چه راهی آمد و باز هم همهی این پرسشها برای همیشه بی جواب ماند.باز هم من نمی دانم !!! نمی دانم!!!
.
.
.
.
.
به راستی ما چرا باید سازگاری کنیم، سرما را در زمستان و گرما را در تابستان تحمل کنیم و در پاییز شاهد...... این روزها همهی نشانی ها را گم کردهام؟! تو میدانی چرا ؟؟؟
.
.
.
.
.
هی ماهور با توام!!! استادت حکایت جالبی نقل کرده که : حکایت ما حکایت پرنده ایست که در قفس اسیر است. رهایی ندارد.هر چه خودت را به در و دیوار قفس بزنی خودت زخمی تر خواهی شد.... مطمئن باش که همیشه حق با حافظه: مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش......
.
.
پ. ن. : ۲۵ خرداد هم ماه گرفت !!! کارمون به جایی رسیده که ماه هم خودشو برامون میگیره .....
پ.ن . : کلمهی انسان، کلمهی شگفت انگیزی است .
پ. ن : هی مخاطب خاص آره با خودتم با تو ؛ تویی که الههی گمشده ات را در تارنمای من نتونستی بیابی!!! می خوندمت !!!! اوضاع همیشه آن طوری که ما میخواهیم پیش نمیرود. نمی دانم اگر رویاها مثل اسب بودند، فقرا نیز می توانستند سوار آن شوند .
.
.
شیرین جان بیام و در این جا چه بنویسم .
بنویسم : چگونه باید مُرد ..... از رنج ها ........ و تو اگر آمده بودی ......از آرزوهای بر بادرفته و .........
می دانی که همیشه تا بهار صبر کردم و تو .........
باید تا بهار صبر کنیم،کسی در زمستان نبود که جواب من را بدهد، باید تا بهار صبر کنیم . اما آیا من تا بهار زنده هستم و متاسفانه هنوز ..................
من خیلی وقت است که فهرستی از آرزوهای بر باد رفتهی خودم را تهیه کرده بودم و میدانستم نوشتن این فهرست چیزی از دردهای من را کم نمیکند . اما نمیدانم چرا هنوز اصرار داشتم که این فهرست را کامل کنم.
پ. ن. :
به خودم میگویم که بالاتر از سیاهی هم رنگی هست ؟؟؟؟؟
این روزها سعی کردم از دنیای حقیقی و مجازی بیشتر فاصله بگیرم و به دنیای خودم فرو بروم . و
نوشتن من را آرام کرد.اما افسوس که .............
.........گریه کردن هم ادم را سبک و آرام می کند و تو
و زندگی ما پر از نقطه چین است . چرا ؟؟؟؟؟؟؟ چون ما کسل هستیم