یه روز صبح از خواب بلند می شوی و می بینی که دیگه حال و حوصلهی هیچ کاری نداری و استرسی که ازهمه بدتر تو را رها نمیکند و تمرکز خود را از دست دادی .......
من نمی دانم چرا ؟؟؟؟
به راستی چرا ؟؟؟؟
.
.
.
.
.
.
و بگذارید از حرفهای همسایگی «نیما یوشیج » برایتان بنویسم :
دوست من !
برای خوب دویدن،میدان لازم است. انسان قفسه نیست که هروقت هر دارویی را که بخواهد از یکی از جعبههای معین آن بیرون بکشد.به گمانم کمتر کسی اگر به وضع زندگی من بود قادر به ادامه دادن حیات میشد و کسی جز خود من نمیداند چطور و چرا .
درست مثل داروهای رطوبت زده شدهام. برای من حرارت و آفتاب کافی لازم است و آسمان،که متاسفانه ابری است و من به خوبی می دانم که این ابرها درهمه وقت و زمان بودهاند. بعضی از روی دریاها بلند میشوند،بعضی از روی مردابها و جاهایی که نمیدانند کجاست و مرغابیهای ترسو در کجاهای آن منزل دارند. باید درحساب گرفت که دنیا جای چشم دریدههایی هم که آفتاب نمیخواهند هست، آنها هم سهم میبرند.
جوری برای زندگی کردن خود دست و پا میکنم که خودم خندهام میگیرد. مثل کبوترهایی که از پرواز طولانی برگشته،زیاد پرسه زدهاند. در دائرهی امکان همه ما را به مثابهی یک مشت ریزه خوار مفلوک و عاجز به هم ریخته اند.پراز فکرهای علیل و طولانی برای رهایی.معنی کمال را در پیرامون این بهم خوردگیها برای پیدا کردن یک توانایی مختصر باید به دست آورد.
آنچه دائمی ست همین حرکت است از برای همان توانایی با کمالی که گفتم. از نوشتن دست برمیدارم. رفتم به سر وقت آب دادن بوتههایی که با دست خودم آنها را کاشته ام. در صورتی که من تابستان به ییلاق می روم و میماند برای دیگران،نمیدانم چرا وقت مرا میگیرد؟
.
.
.
.
.
.
و خدا مولانا** را هم آفرید:
نومید مشو جانا کاوید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمید
نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت
کان نورکه عیسی را بر چرخ کشید آمد
** نمی دانم که اگر حضرت مولانا دراین دهه زندگی می کردند.هنوزهم معتقد بودند که:«کوشش بیهودگی به از خفتگی» است.کاش ما هم درآن دهه بودیم!!! در کل نسل ما سوخت....
پ.ن . : برای آن دسته از مخاطبان خاصی که خُرده میگیرند که چرا عنوان وبلاگت «تاریخ، از یاد رفته» است و از دلنوشتههایت مینویسی.بگذارید،حضرات تاریخ را بنویسند.آری تاریخ را هر طوری که دوست دارید،بنویسید ؟! من هم این حرفها را اینجا ننویسم،کجا بنویسم؟؟؟؟ اگه یه راهی پیدا می شد که من از آن طریق حرفم را میزدم . دیگر اینقدر حرف نمیزدم و از یه راهی دیگر و به نحوی دیگر حرف خودم را میزدم.دست راستمان را توقیف کردند و نوک قلممان را شکستند تا مبادا ........ مطمئن باشید که اینها هم به تاریخ میپیوندد......
پ.ن . : اگه یه موجودی باشه که هیچ وقت غم نمیخورد و شاد هست،آری او فقط خداست . چرا باید غم بخورد و او همیشه شادست چون همه چیز از اوست و هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و هیچ کس هم نمیتواند او را محکوم کند و.................... پس خدایا کجایی ؟؟؟؟؟