حکایتی از کریم خان زند :

 

  

یاد بعضی نفرات ، روشنم می دارد :

اعتصام یوسف ، حسن رشدیه ، قوتم می بخشد ...

نام بعضی نفرات ، رزق روحم شده است .

وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست، جراتم می بخشد ، روشنم می دارد ....

                                                                                      (( نیما یوشیج ))

حکایتی از کریم خان زند:    

 

مردی به دربار خان زند می رود  و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...

سربازان مانع ورودش می شوند !

خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد : چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید  دزد ، همه  اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !

 خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!

مرد می گوید من خوابیده بودم!!!

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...

مرد می گوید :  من خوابیده بودم ، چون فکر می کردم تو بیداری...!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...

روحش شاد...

نظرات 10 + ارسال نظر
ع ذوالفقاری شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:09 ب.ظ http://www.abbasszolfaghari.blogfa.com

سلام
مطلب خیلی جالبی بود و در عین حال اموزنده البته برای زمامداران
بنده هم چون شما دغدغه های کاوش در تاریخ دارم
سری به ما بزنید
بای

احمد امامی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:15 ب.ظ

سلام.امیدوارم حالتان خوب باشد . روح کریم خان زند شاد که حداقل پندگرفت و مثل امروزی ها نگفت:برو دنبال نون باش که این چیزا خالی بندیه!!!!!!!!!!!!!

زهرا امامی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:27 ب.ظ

همیشه همان اندوه.همان...همان تسلای خاطر.همان.غم همان و غم واژه همان...راه همان و از راه ماندن همان...شب همان و ظلمت همان...تا چراغ همچنان نماد امید بماند.......................مثل همیشه فوق العاده بود....

آشنای غریبه شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:35 ب.ظ http://parsnarsis.blogsky.com

سلام بر خانم داانشجو
مطالبتت همیشه عالی و پند آ»وز است اما کاش یه جورایی دست اول بود ......
اوخ
فرار کنم که الان الیما دنبالم میاد

مسعود یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:20 ب.ظ http://masood-md.blogfa.com

درود بر شما
خوشحالم که به وادی حکایات تاریخی برگشتید

مرمر دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:40 ب.ظ http://marmosh.blogfa.com

سلام الیما جان خوبی؟

این مطلب هم انتخاب بی نظیری بود از تاریخ... واقعا بعضی سخنهای ناگهانی چه نکات آموزنده و نغزی هستند
و ای کاش ما اینها رافقط نمیخواندیم و کمی عمل هم میکردیم.
با قسمتی از مقدمه کتاب زنان زیر سایه پدرخوانده ها به روزم.مشتاق نظرات خوبت

محمدحسن سلیمانی سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:23 ب.ظ http://khiaraji.blogfa.com/

درود...
حکایت کوتاه ، موجز و تکان دهنده‌ای بود. این حکایت درسی ماندگار در تاریخ خواهد بود برای همه‌ی آنانی که چند صباحی در گردش روزگار به حکومتی می‌رسند. سپاس

امیرحسین پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:36 ب.ظ http://parvaz-saaz.blogfa.com/

سلام٬مطلب بسیار خوبی بود.
امیدوارم در راهتون همیشه موفق باشید.

سما پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:38 ب.ظ http://www.greenrain.blogfa.com/

سلام عزیزم٫خوبی؟
خیلی عالی بود٬من که خیلی لذت بردم...
سبز باشی.

ماهور جمعه 10 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:36 ب.ظ

درود. ای شیخ تو را چه شده است که به این سرای در نمی آیی جهت آپ فرمودن؟(این از تاثیرات تذکره الاولیا خوندنه هااااااااااااااااااااااا.استعدادو می بینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد