میرزا حسن رشدیه :

 

این روزها تنها زنده ام به نوشتن .......

همین آرامش، از راست به چپ آمدن  

 همین آرامش هزاربار جریمه ی نوشتن ...... 

 

این روزها ، عجیب دلم گرفته است ، البته زیاد هم عجیب نیست . چون که شرایط نامساعدی را پشت سرگذاشته ام . حالا بعد از همه ی این ماهها ، روزها و ساعت ها که زنده بودم به خاطر همین نوشتن ، می روم ....... و این آخرین پستی است که در وبلاگم می گذارم . لازم است که از دوست عزیزی قدردانی کنم .

زهراجان تنها و یگانه دوست عزیزم ، ممنون که همیشه همراه همیشگی من بودی و با نظراتت من را همراهی میکردی . امیدوارم شاد ، شاد ، شاد باشی .........

این آخرین پست مربوط است به تحقیقی ( کنفرانسی ) است که برای درس : تاریخ تمدن و فرهنگ اسلامی  ، آقای دکتر حسین میرجعفری آماده کردم و دریغم می آید که در این پست ننویسم ......... 

 

 

سرآغاز:   

 

یاد بعضی نفرات ، روشنم می دارد .

اعتصام ، یوسف .

حسن رشدیه .

قوتم می بخشد .

راه می اندازد ، و اجاق کهن سرد سرایم .

گرم می آید از گرمی عالی دمشان .

یاد بعضی نفرات ،

رزق روحم شده است . وقت هر دلتنگی

سویشان دارم دست

جراتم می بخشد . روشنم می دارد ......

                                                   (( نیما یوشیج ))  

 

میرزا حسن تبریزی :  

 

میزرا حسن که بعدها به رشدیه اشتهار یافت "..  فرزند ملا مهدی از علمای بنام تبریز و سارا خانم نوه ی صادق خان شقاقی بود که با فرزندانش به امر فتحعلی شاه شهید شدند ،بود . او در سال 1267 ه. ق. در تبریز چشم به جهان گشود . .."

" او تحصیلات مقدماتی را نزد پدر دانشمند خود ،

فرا گرفت و بر اثر استعداد و هوش و حافظه ی شگفت انگیزی که داشت ، در اندک زمانی یکی از علمای تبریز به شمار می رفت . چنان که در 22 سالگی امام جماعت یکی از مساجد تبریز بود . "

" در آن روزها ، سه روزنامه ی فارسی در خارج از ایران چاپ می شد : حبل المتین در کلکته ، اختر و ثریا در اسلامبول . هر سه ی این روزنامه ها به تبریز می رسید . رشدیه به خواندن این روزنامه ها بسیار شائق بود و آنها را مکرر می خواند. از روزنامه ی ثریا ، استاده ی بیشتری می کرد . چنان که در کفایه التعلیم ( کتاب درسی مدارس ) بعدها نوشته بود : روزنامه ی ثریا بسی تاریکی ها را روشن کرد . "  

((.. در همان روزها ، در یکی از شماره های ثریا نوشته بود : در اروپا در هر هزارنفر، یک نفر بی سواد است و در ایران در هر هزار نفر، یک نفر با سواد . و این از بدی اصول تعلیم است ... ))

" مقاله ی مزبور ، تاثیر عمیقی در روحیه ی رشدیه نمود و انقلابی در افکار او پدپد آورد . به طوری که یکباره از تصمیمی که پدرش برای ادامه ی تحصیل او گرفته بود، منصرف شد ..."  

" از مسافرت به نجف ، منصرف و به خیال افتاد که به اسلامبول یا مصر یا بیروت که انگلیسی ها و فرانسوی ها در این دو شهر اخیر دارالمعلمین باز کرده بودند ، برود و مقدمات رسیدن به آرزوی دیرینه اش را که اصلاح اصول تعلیم و تربیت بود ، فراهم سازد ..."

" بالاخره ، پدر ، او را متوکلا علی الله ، روانه ی بیروت نمود . رشدیه ، به نام عزیمت به نجف از تبریز ، بیرون آمده ، راه بیروت پیش گرفت . رفت و به دیار مقصود رسید ..."

رشدیه را به سبب تاسیس مدارس ابتدایی در ایران ، به این نام می خواندند ، زیرا در استانبول نام مدارس ابتدایی ، رشدی ( رشدیه ) بود .

" مدت دو سال در دارالمعلمین بیروت که بوسیله ی فرانسویان ، تاسیس یافته بود و شهرت جهانی داشت ، به تحصیل علوم جدید پرداخت و به خوبی به اشکالات طرز تدریس ، آشنایی پیداکرد و سپس برای تکمیل مطالعات خود در این رشته به استامبول پایتخت امپراتوری عثمانی و مصر ، مسافرت کرد و در روش تدریس در مدارس رشدیه و اعدادیه ی آن جا مطالعاتی نموده ، اصول تدریس آنجا را هم مثل ایران ، مغشوش دید ..."

" در استانبول به طرح نقشه هایی برای تعلیم تربیت اطفال و نو آموزان پرداخته و اقدام به رفع مشکلات تدریس در زبان فارسی و اختراع الفبای صوتی در این زبان پرداخت و پس از آشنایی کامل به اسلوب و طرز تعلیم الفبا به روش جدید ، نخست به ایروان که اهالی آنجا به مناسبت دیدن مدارس روس در استقبال از فرهنگ ایرانی ، مستعدتر و مشتاق تر بودند رفت و به کمک جاج آخوند برادر ناتنی اش در سال 1301 ه.ق. نخستین مدرسه ی ایرانی به سبک جدید برای مسلمان زادگان قفقازتاسیس کرد و با اصول ( الفبای صوتی ) که ازمخترعات خودش بود ، شروع به تدریس مود و کتاب وطن دیلی (زبان وطنی ) را به ترکی با اصول خویشتن ، طبع و با اجرای این روش ، موفق شد در ظرف 60 ساعت نو آموزان را خواندن و نوشتن  بیاموزد ..."  

" پس از چهارسال اقات و مدیریت مدرسه ی مذکور در ایروان ، ناصرالدین شاه  که از سفر دوم فرنگستان به ایران ، مراجعت می کرد ، از ایروان می گذشت ... "

ناصرلدین شاه ، در دیدار از مدرسه ی رشدیه در ایروان ، از میرزا حسن خواست تا برای تاسیس مدرسه ی ابتدایی به ایران بازگردد .

اما دریغا که حسودان تنگ نظر وعنودان بدگهر " با دسایس و نیرنگ های مختلف ، خدمات صادقانه ی او را طور دیگری جلوه دادند و به شاه تفهیم می کنند که او می خواهد با تاسیس دبستان جدید ، قانون اروپایی را در ایران رواج دهد که برای سلطنت ، خطرناک خواهد بود و به این ترتیب ، شاخ را وادار می کنند که از حمایت او چشم بپوشد ...."

در نخجوان ، شاه پس از توقف لازم حرکت می کند و به رئیس چاپارخانه دستور می دهد که به بهانه ای مانع حرکت رشدیه به تهران گردد. رئیس چاپارخانه نیز به بهانه ی اینکه کالسکه ی حامل او اسب ندارد و باید تا آوردن اسب از چاپارخانه دیگر ، در آنجا بماند ، او را توقیف می کند . پس از ساعتی ، رشدیه متوجه می شود که در آنجا زندانی است و تصمیم می گیرد به ایروان بازگردد . اما رئیس چاپارخانه به او می گوید : تا رسیدن شاه به تهران او نباید به ایروان بازگردد. به ناچار چند روزی او را در آنجا توقیف کرده ، پس از رسیدن شاه به تهران او را آزاد نمودند . رشدیه وقتی که به ایروان باز می گردد در آن جا نیز مواجه با تحریکات کارگزار سفارت علیه مدرسه می شود . تا اینکه پس از چندی با وساطت دوستان و طرفداران خود ، اجازه می یابد به ایران بیاید . لذا مدرسه را به برادر ناتنی خود واگذار می نماید وبه زادگاه خود ، تبریز باز می گردد . ضمنا متوجه می شود که برای اجرای مقاصد خود چه گرفتاری ها و کارشکنیها در انتظارش می باشد و ناگزیر خود را آماده ی مبارزه با آنها می نماید ..."

" .. رشدیه ، پس از ورود به ایران و دیدار خانواده ، نخست عده ای از اقوام با سواد خود را گرد آورد و طرز تدریس اسلوب جدید خود را به آنان آموخت و به نام خدا ، اولین دبستان را در سال 1305 ه. ق. در محله ی ششکلان درر مسجد مصباح الملک تاسیس نمود . امتحانات اولین مدرسه به یاری خدا در آخر سال در حضور علما و اعیان و بزرگان تبریز با شکوه خاصی برگزار شد و موجب تعجب و تشکر آنها گردید . و اشتیاق مردم به با سواد شدن کودکان شان آن هم به این سهولت ، باعث گرمی بازار مدرسه شد . اما مکتب داران که دکان خود را کساد دیدند و پیشرفت مدرسه ی جدید را مخالف مصالح خود دانستند ، به جنب و جوش افتاده و رئیس السادات یکی از علمای بی علم را وادار نمودند ، رشدیه را تکفیر و فتوای انهدام مدرسه ی جدید را صادر کند . بدین ترتیب اجامر و اوباش که همیشه منتظر فرصت هستند با چوب و چماق به خدمت شا گردان دبستان و معلمین رسیدند . رشدیه نیز شبانه به مشهد فرار کرد ..."

پس از شش ماه دوباره به تبریز باز گشت و دومین مدرسه را در محله ی بازار تاسیس کرد . اما باز هم دشمنان دانش و نو آوری بیکار ننشستند .

دومین مدرسه هم مورد هجوم قرار گرفت و رشدیه باز هم به مشهد فرار کرد ..."

مدرسه ی سوم را در محله ی چرنداب تبریز تاسیس نمود . " .. این بار ، طلبه های علوم دینی مدرسه ی صادقیه به تحریک مکتب داران جاهل و کهنه پرست که منافع نا مشروع خود را در خطر می دیدند به مدرسه حمله کردند و به غارت پرداخته و رشدیه را تهدید به قتل نمودند ... "

چهارمین مدرسه را در محله ی نوبر تبریز ، برای کودکان تهیدست بنیان گذاشت . که البته " شمار شاگردان به 357 و شمار معلمان به 12 نفر رسید . این بار مکتب داران به ملا مهدی ( پدر رشدیه ) متوسل شدند و اولتیماتوم دادند ..."

ملا مهدی از میرزا حسن خواست به مشهد برود و او چنین کرد . .."

بعد از چندی ، باز به تبریز برگشت و " .. پنجمین مدرسه را در محله ی بازار دائر نمود ... "

باز هم مدرسه مورد هجوم واقع شد . دانش آموزان مجروح شدند و یکی از آنان به شهادت رسید . باز هم رشدیه به مشهد گریخت .

رشدیه در مشهد هم آرام نگرفت . در آنجا نیز مدرسه ای تاسیس کرد اما آنجا نیز با هجوم کهنه پرستان مواجه شد . مدرسه را چپاول و دست اش را نیز شکستند .

ششمین مدرسه را در لیلی آباد دایر نمود . این مدرسه به علت اعتقاد مردم به صداقت و پایمردی رشدیه و دیدن نتایج آموزش های او سه سال دوام یافت . چندی بعد کلاسی برای بزرگ سالان نیز باز کرد که در مدت نود ساعت خواندن و نوشتن را به آنان آموخت . این بار ، مخالفان او وقاحت را به حدی رساند ند که به خود اجازه دادند به او سوء قصد کنند و با شلیک تیری به پای او مجروحش ساختند . با مجروح شدن او مدرسه هم بسته شد .

" رشدیه در آن موقع با توجه به اینکه دستش را در مشهد شکسته بودند و پایش نیز دراین واقعه مجروح شده بود ، شعری بدین مضمون می خواند :

مرا دوست بی دست و پا خواسته است              پسندم همان را که او خواسته است..." 

 

پس از این واقعه هیچ کس یارای آن نداشت که خانه ی خود را برای مدرسه به او واگذار کند .

رشدیه با فروش کشتزار خود مدرسه ی هفتم را تاسیس کرد . در کلاس ها ، میز و نمکت و تخته سیاه گذاشت و در میان ساعت کلاس ، زمانی برای تفریح شاگردان در نظر گرفت که این تغییرات مورد توجه مردم قرار گرفت ، اما چون صدای زنگ مدرسه به صدای ناقوس کلیسا ، شبیه بود و بهانه به دست مخالفان می داد ، نا چار شد از زنگ زدن در مدرسه چشم پوشی کند .

اما حاسدان این بار هم مدرسه را بوسیله ی بمبی که از باروت و زرنیخ ساخته شده بود ، تخریب کردند. این بار رشدیه تصمیم به ترک ایران گرفت . به قفقاز رفت . در این میان ، کسانی نیز بودند که رشدیه را در راهی که پیش گرفته بود ، همراهی می کردند . از جمله : (( حاج زین العابدین تقی اف مقیم باکو و حاج میرزا عبدالرحیم طالب اف مقیم تمرخان شوره ی قفقاز و امین الدوله که با حمایت هایش کمک بزرگی به مقاصد رشدیه کرد .

هنگامی که امین الدوله به عنوان والی آذربایجان ، انتخاب شد ، رشدیه را به تبریز دعوت کرد و درباره ی مدارس جدید با او صحبت کرد . او دبستان باشکوهی را در محله ی ششکلان تبریز ساخت که هشتمین مدرسه ی او بود . به سبب حمایت های امین الدوله ، مخالفین کاری از پیش نبردند اما بعد از رفتن رشدیه به تهران ، مدرسه به خاطر وضعیت مالی ، منحل شد . " .. اما هیچ کدام از معلمین آن بیکار ننشستند و هر کدام در گوشه ای به تعلیم و تربیت مشغول شدند ..."

رشدیه ، در تهران نیز ، مدرسه ای ساخت اما بعد از عزل امین الدوله و قدرت یافتن امین السلطان مشکلات زیادی را متحمل شد . بزرگان و اعیاناز ترس اینکه مبادا به مخالفت با اتابک متهم شوند فرزندان خود را از مدرسه بیرون آوردند و مدرسه تعطیل شد .

بعدها شایعه شد که رشدیه ضد امام زمان و اهل بیت است و اخیرا (( بابی )) شده است . پس از آن رشدیه به قم رفت و تا آخر عمر در این شهر سکونت داشت . در همان سال ورود مدرسه ای تاسیس کرد و در آن به تدریس مشغول شد .

فعالیت های فرهنگی دیگر او : انتشار روزنامه ی طهران و کتبی چون : کفایته التعلیم ، نهایه التعلیم ، المشتقات ، تربیت البنات و اصول عقاید .

از فعالیت های سیاسی او نیز می توان ".. به انتشار شبنامه و پخش آن علیه حکومت قاجار اشاره کرد و دستگیری و سپس تبعید به کلات مشهد ... "

وی در سن 97 سالگی در قم درگذشت . " .. وصیتش این بود : مرا در محلی به خاک بسپارید که هر روز شاگردان مدارس از روی گورم بگذرند و از این بایت روحم شاد شود ... "    

 

اما سخن آخر :  

 

مخاطب سخن آخر، تمامی ایرانیانی هستند که مسئولند اما همواره از خود سلب مسئولیت کرده اند . تمامی کسانی که به شماری از شخصیت های تاریخی ، ادبی ، علمی ، سیاسی و .... مدیون هستند اما از یاد برده اند . چرایی این امر ، اما مجالی دیگر می طلبد . این سنت ایرانیان است که در هر برهه از زمان ، تمامی وجوه مثبت دوره ی پیش از خود را نفی و نابود کند تا شاید اعمال مثبت خویش را جلوه گر سازد . دریغا ....

شماری از شخصیت ها ی نامبرده ، خصوصا شخصیت های تاریخی این سرزمین ، به واقع ، مظلوم واقع شده اند . کسانی چون میرزا حسن رشدیه ، ذکاءالملک فروغی ، امین الدوله ، سپهسالار، دکترحسین فاطمی و ....

در این میان ، زنان نیز چون همیشه جزء محکوم ترین و مظلوم ترین ها باقی مانده اند .

زنان بزرگی چون : صدیقه ی دولت آبادی ، افضل وزیری ، قره العین ، انیس الدوله و ...

این بحث اما ، آنجا تاسف برانگیز می شود که شاهد نام گذاری خیابان ها به نام انتفاضه ، خالد اسلامبولی ، فتحی شقاقی ، فلسطین و کوالالامپور و ... هستیم . این نام گذاری ها چیزی جز تشریفات سیاسی صرف نیست و هیچ نفعی برای ملتی پارسی زبان که هیچ سنخیتی با این ملل ندارد ، نخواهد داشت . از آن رقت انگیزتر ، تعویض نام مکان هایی است که نامی دیگر بر خود داشته اند. که از بارزترین مثال های آن می توان به تعویض نام مدرسه ی سپهسالار تهران و خیابان دکتر فاطمی در اصفهان یاد کرد .

کاش در خاطرمان حک می شد ، میرزا حسن رشدیه ، موسس اولین مدارس ایران است . کسی که از جان مایه گذاشت تا فرهنگ این سرزمین بهتر از پیش ساخته شود .

کاش در خاطرمان حک میشد : امین الدوله و حمایت های او از شخصیتی چون رشدیه و فعالیت های فرهنگی و سیاسی دیگرش را .

کاش در خاطرمان حک می شد ، بهترین شرح و تفسیر از گلستان سعدی به همت ذکاء الملک فروغی نگاشته شد .

کاش در خاطرمان می ماند : ملی شدن صنعت نفت را اولین بار دکتر حسین فاطمی به مصدق پیشنهاد داد و تا پای جان بر اعتقادش پایداری نمود .

کاش در خاطرمان حک می شد : مخالفت صدیقه ی دولت آبادی در جریان قرار داد 1907 م. ، 1919 م . و فعالیت فرهنگی اش برای آگاهی زنان از حقوق حقه ی شان .

کاش در خاطرمان می ماند : سنت شکنی قره العین و تبعات آن را .  

 

افسوس . اینجا ایران است . ایران ........  

 

منابع :  

1.       رشدیه ، شمس الدین : سوانح عمر ، تاریخ ایران ، 1362.

2.       رشدیه ، فخرالدین : زندگینامه پیر معارف ، هیرمند ، 1370.

3.       بامداد ، مهدی : تاریخ رجال ایران ، ج 1 ، چاپ ، 1347.

4.       ماهنامه ی حافظ ، شماره ی 11 ، بهمن 1383.

نظرات 12 + ارسال نظر
زهرا امامی سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:50 ب.ظ

آن که دانست زبان بست.وان که می گفت ندانست...چه غم آلوده شبی بود وان سافر که در آن ظلمت خاموش گذشت و بر انگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ .بی که یکدم به خیالش گذرد که فرود آرد شب را ...گویی همه رویای تبی بود....چه غم آلوده شبی بود..........................

مسعود سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:25 ب.ظ http://asnad-doc.blogfa.com

برف می­بارد
برف می­بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه­ها خاموش
دره­ها دلتنگ
راه­ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی­شد گر ز بام کلبه­های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی­مان نمی­آورد
رد پاها گر نمی­افتاد روی جاده­های لغزان
ما چه می­کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه­ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی­ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه­های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته­ای بس نکته­ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ­های گل
دشت­های بی­در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه­ی مهتاب
آمدن، رفتن، دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی­های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابان­های خشک و تشنه را دیدن
جرعه­هایی از سبوی تازه­ی آب پاک نوشیدن
...........
...........
.....

حسین رهبریان سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:56 ب.ظ

جمله ی زیبا و تکان دهنده ای است .
«تمامی کسانی که به شماری از شخصیت های تاریخی ، ادبی ، علمی ، سیاسی و .... مدیون هستند اما از یاد برده اند »

آشنای غریبه پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:17 ب.ظ http://www.parsnarsis.blogsky.com

الیما جان چه غم انگیز پست آخر رو نوشتی و چه زیبا از همراه وبلاگت قدردانی کرد

هرکجا هستی موفق، سلامت و خوشبخت باشی

فرشاد جمعه 1 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:56 ق.ظ

نه ....................
این قرارمون نبود
تو بی خبر بری.....

نه,این جمعیت نسوان عاشق سینه چاک تاریخ را بی افاضات خود مگذار
اخه دختر تقریبا خوب نمیگی این ادمای بیکار و پر حوصله و ....دیگه تو کدوم کامنت دونی یه دیوان شعر بنویسند.....
واقعا بعضیها فلسفه کامنت را گم کردند مث من!!!
در ضمن اگه در این دکانت را بستی در کامنتدونی نبندو اگه در جفتشو بستی در دهن مردم و نمیشه بس ,تازه اگه در سه تا شو بستی در تاریخ و اصلا نمیشه بست.......
راستی چرا کرکره را پایین کشیدی؟کمبود تولید محتوا؟
اگه راس میگی بجواب,

نادر ابراهیمی ، در کتاب چهل نامه ی کوتاه به همسرش در نامه ی دوازدهم خطاب به بانوی بزرگوارش می گوید : چرا قضاوت های دیگران درباب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می کند ؟ و هرکس که چیزی را تغییر می دهد – فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان ، که گیاه درون آن ، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد – باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون ..... آقا فرشاد ، تاریخ تمام نشده است . بلکه خیلی ها ظرفیت تاریخ خواندن را ندارند . افسوس ......

فرشاد شنبه 2 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:22 ق.ظ

درود
نمیخوام کامنتدونی را محل ابراز عقاید و سوال و جواب کنم امااین جوابت خیلی بو دار بود!!!آخه وبلاگی که 4 تا خواننده مث من بیکار و ....(به کسی توهین نشه) خیلی ها یعنی چه؟؟/
اولا: تاریخ نگاری نیز ظرفیت میخواهد افزون تر ازخواندن آن
دویما:وبلاگ نگاری ظرفیتی اولاتر میخواهد
سیما:رسما از تمام علاقه مندان تاریخ عذر خواهی بنما خصوصا از دوستان و گرنه به آتش دوزخ دچار میشوی,فکرم نکن که این آتش نشانهای عزیز و گرامی و بزرگوار و زحمتکش(مورد آخر با مد روی شین)شلنگشون تا اونجاها بیاد
ضمنا 4تا کتاب دیگه هم بخونید غیر از کتاب نادر ابراهبمی ,تازه میشه بفرمایید چنتا فیلم از نادر دیدی؟؟؟؟
ندیدید دیگه
شب بخیر

درود ....................
هیچ می دانی ؟! چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم
آن چه می خواهم نمی بینم ، آن چه می بینم نمی خواهم .......

رستمی یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:17 ق.ظ

سلا خانم باقری.تاخیر منو ببخشید.آخرین پست؟ آخه چرا؟

رستمی شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:39 ق.ظ

باز هم سلام و معذرت بابت تاخیر.در مورد احمدشاه درانی مهم ترین منبع به نظرم تاریخ وقایع وسوانخ افغانستانه.همچنین می تونی کتابهایی نظیر درامدی بر تاریخ افغانستان مهدی زاده کابلی،تاریخ روابط سیاسی هوشنگ مهدوی،افغانستان در مسیر تاریخ غلامرضا غبار رو نگاه کنی.به تواریخ محلی افغانستان هم سری بزن.در ضمن ایمیلم اینهwww.rostamifatemeh68@yahoo.com موفق باشی.

مرمر دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام دوست عزیز دوباره نوشتم البته در نبودم سعیده عزیزم دوست خوبم قوبل زحمت میکرد و مینوشت و بع از این هم نویسنده دوم وبلاگم هست تا اطلاع ثانوی...
ا»دم بگویم فراموشم نکنید!

ققنوس/ سلیمانی چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:07 ب.ظ http://khiaraji.blogfa.com

درود...
دوست فرهیخته و اندیشمند من
از مطلب جامع و کاملت در باره میرزا حسن رشدیه که به حق او را پدر تعلیم و تربیت نوین در ایران نامیده‌اند، لذت بردم...

بی مناسبت ندیدم این عکس میرزاحسن تبریزی رو تقدیم کنم تا در صورت امکان در صدر مطلبتون بگذارین...

http://iran-newspaper.com/1384/840414/html/218685.jpg

ققنوس/ سلیمانی شنبه 16 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:36 ب.ظ http://khiaraji.blogfa.com/

درودی دوباره...
از اینکه مصمم هستید دیگر در وبلاگتون ننویسید متاسفم... امیدوارم بسیار زود زود بازگردید و دوستان را از اندیشه ناب خویش محروم نسازید... سلامت و توفیق مدام شما را آرزو می‌کنم.

سلیمانی سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:52 ب.ظ http://khiaraji.blogfa.com/

درود...
ایام خجسته عید سعید غدیر خم، آغاز ولایت مولی الموحدین علی (ع) مبارک

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد