سالگرد تاسیس وبلاگ :


در خلوت روشن ، با تو گریسته ام برای خاطر زندگان .

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را ....

زیرا که مردگان این سال،عاشق ترین زندگان بودند .....

 
 

      سلام

     سلام بر امروز ، سلام بر تو دوست عزیز ......

 

      امروز چهارم  اسفند 1388 ه. ش. است .

آری دو سال از وبلاگ نویسی من می گذرد وهمچنان اسیراین هزار توی بی پایان هستم . همیشه وقتی می خواهم پستی را آغاز کنم ، ناخودآگاه به یاد حرفت می افتم ؛ ".. سیاسی ننویس ..." صفحه را بازمی کنم ومدتی خیره می مانم که چه بنویسم ؟؟؟؟ نمی دانم !!!! بارها نوشته ام ، نوشته ام و نوشته ام .... اما با یک کلیک همه دلنوشته هایم را پاک کرده ام

   

 

 

 

    اما سپاس از همراهان و هم یاران همیشگی ام ، شمایی که خواننده ی نوشته های این روزها وماه ها و سال ها بودید و حتی تویی که تمام نوشته های من راخواندی ولی حتی یک بارهم کامنت نگذاشتی .........

 

 

    پ.ن : آری ، روز 4 اسفند خیلی تامل برانگیز است ؛ کار کارانگلیسیهاست!!! تازه هر سال هم که می گذرد ، جشن تولد هم می گیریم . کارکارآمریکایی هاست !!!!!! خوشبختانه ، ما تو این مملکت هر کاری که اتفاق می افتد؛ یا به انگلیسی ها یا به آمریکایی ها نسبت می دهیم ،من که نمی دانم چرا ؟؟؟؟ شما می دانید؟؟



    پ.ن : ماهور عزیزم ،چند ماهی است که از تو خبر ندارم و من نمی دانم که این بی خبری را ترجیح بدهم ، یا پایان انتظار را حالا به هر شکلی که باشد ..... (فقط از طریق این دنیای مجازی هست که از هم باخبریم        .(

    باور کن که من عاشق این دنیای غیر واقعیم ….

 

             

 

 

امروز بهتر است ....

باز هم سلام ، مگر می شود پستی را بی سلام آغاز کرد .

این پست ها هم بهانه ای است ، بهانه ای برای دلتنگی

وقتی دلمان برای همه ی خاطره های دیروز و دوستان خوب تنگ می شود

وقتی دلمان هوس خاطره های خوب فردا را می کند .

ای کاش این قلم را از ما نگیرند !!!

 ................................................................................

 

مرد کور

 روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه درداخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد " امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم .."  وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید. دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیزبرایزندگی است، حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

 

زندگی .......



همه چیز بستگی به دیدگاه شما دارد:

استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت درکلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس  مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن. سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. درهمین حال استاد سنگریزه هایی  را ازپاکتی برداشت و در شیشه ریخت  وبه آرامی شیشه را تکان  داد.سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است. این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگرپرسید که آیا باز شیشه پر شده  است؟

دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!

استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملافضاهای بین دانه های شن نیزپر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن. وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد.استاد گفت: "حالا"، " می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست.

توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی ودوستان و امیالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند. زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز هایی مهم دیگری هستند. مانند شغل، منزل و اتومبیل شماست. شن ها همان وسایل و ابزاری کوچکی هستند که درزندگی تان از آنها استفاه می کنید. و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگرتمام وقت و انرژی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیزهای مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظرآورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.

دانشجویی دستش را  بلند کرد وپرسید: پس شکلات نماد چیست؟

استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش  شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظرمی رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.

 

                   

 



پ .ن. : این عکس هم خیلی شبیه حال این روزهای من است .

بدون شرح :

           


                     



می نویسم «بدون شرح» تا شرحش را شما بنویسید...


زنده باد دموکراسی

 

 واعظان کاین جلوه درمحراب ومنبرمی کنند    چون به خلوت می روندآن کاردیگرمی کنند

  مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس        تـــوبه فرمایان چرا خود توبه کمترمی کنند

 

در مملکت هایی که فرهنگ اعتراض نیست. اعتراض ها فشرده می شود و مثل دیگ بخار بدون منفذ تحت فشار قرار می گیرند. بعد این دیگ بخار می ترکد. این ترکیدن اسمش انقلاب است .

آنها که فکر می کنند اگر جلوی اعتراض های مردم را بگیرند برخرمراد سوارخواهند بود، باید بدانند که هر 25 تا 40 سال اعتراض های مردم منفجر می شود. آن وقت هیچ کس جلودار آن ها نیست. بی جهت نیست که عاقلی در زمان فتحعلی شاه گفته است ؛ باید درمملکت مکتب اعتراض ایجاد کرد ، عده ای به آن مرد عصر قاجاری تاخته اند و هنوز هم می تازند. چون اگر مکتب یا مذهب اعتراض پایش بازشود اوضاع آرام بر هم می خورد . جامعه دچار تحول و دگرگونی می شود. معلوم است آن ها که بر خرمراد سوارند دوست ندارند کسی اعتراض کند .

 

 

پ.ن : وین دایر: این شمایید که به مردم می آموزید که چگونه با شما رفتار کنند.

پ. ن :  دکتر علی شریعتی : در شگفتم از مردمانی که زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گیرند که آزادانه زیست .

پ. ن : گر بود عمر و به میخانه روم بار دگر / بجز از صحبت رندان نکنم کار دگر

پ. ن : این روزها ، اوضاع من شوروی در حال فروپاشی است.

پ.ن : سکوت چه نعمتی است ؟ آزادی در سکوت و آزاد کردن به علت سکوت ....

 

 

منتظری مظلوم راهت ادامه دارد ....




امروز هفت روزه که نیستی ......



وقتی به این فکر می کنم که خاک به آدم چه آرامشی می دهد ؟؟؟؟ با خودم می گویم : کاش زودتر به این آرامش برسم  و باز هم در این مورد فکر می کنم !!!!!!!!

اما هفت روز است که تو به این آرامش رسیدی و ظلم و.... را نمی بینی. جرم تو این بود که حق و حقیقت را گفتی ولی گویند که حقیقت تلخ است و راست می گویند ......

 

 

پ.ن. :خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی    چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

 

پ.ن : این روزها حال خوبی ندارم .... و تنها به نداها و سهراب ها و ....  می اندیشم؛ به روزهای ..... کاش تمام شوند این روزها......

 

پ.ن. : تو استاد بسیاری از حضراتی بودی که حتی بعد از فوت شما هم حق استادی را به جا نیاوردند. کسی که برای شما طلب مغفرت کرد، خودش بیشتر به طلب مغفرت نیازمند است.

 

 

انقلاب دیروز .....

 

به همه ی انقلابیون  دیروز ......

شکنندگی امروز گیسوان من ثمره ی میوه ی انقلاب دیروز شماست ......   

 

 ............................................. 

 

آری ، ما از نسل مارک بازهایی هستیم که انقلاب را درک نکرده ایم اما ......

اما آرمان را می فهمیم ... اما تو بگو ... آبی که از کف وضوی پیغمبران خیابان می چکد ، کفاف چند کربلا را می دهد ؟؟؟  

 





پ.ن : من نمی فهم چرا ما باید اینقدر بدبخت باشیم ؟؟


پ.ن : پرو بال ما شکستند و در قفس گشودند / چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشد

پ. ن : بود آیا در میکده ها بگشایند / گره از کار فروبسته  ما  بگشایند ؟


پ. ن : شاید بهتر باشد که مدتی به خودم استراحت بدهم و شاید در این لحظه به سکوت برف کوهستان نیاز دارم .


نیکی و بدی:

 

هرکس خود را در نهایت خوبی بداند ، در بدایت آن گیر کرده است .......

  

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما

ادامه مطلب ...

کودکی که ناخواسته زاده شد .......

     

در محاصره ی چهار دیوارم ! دلم برای آغوش کسی تنگ است ، دلم هوای عطر کودکی دارد .....

به مادرم می اندیشم وحادث می شود !!!! موهای سپید مادر به من آموختند ، که شب تیره هم عاقبت روشن خواهد شد و من تا خود صبح بیدار می مانم و به روزهایی که در پیش دارم می اندیشم .......  

 

اما فهمیدم که :  

 

 

دنیای ما قصه نبود

 پیغوم سربسته نبود   

 

دنیای ما بزرگه

 پر از شغال و گرگه   

 

دنیای ما – هی ، هی ، هی !   

 

دنیای ما همینه  

بخواهی نخواهی اینه !  

 

 امروز را به یاد می آوری ؟؟؟؟؟ 

28 آبان ماه ، خیلی آشناست . اما باور کن ، هر سال که می گذرد حافظه ام کمرنگ می شود و زیاد به گذشته سرک نمی کشم ، نمی دانم چرا ؟؟؟؟؟ 

اما نمی توانم از خاطراتم که بیست و اندی سال می گذرد ، بنویسم !!!!! از اینکه نوک انگشتهایم برای همه ی قصه هایی که ننوشته ام گزگز می کند ..... 

اما در۲۸ آبان  چنین روزی .....

 ۲۸ آبان ۱۳۴۵ شورای عالی جمعیت های زنان با تشکیل اولین مجمع عمومی و برگزاری انتخاباتی با حضور پنج هزار نفر از سراسر کشور ، به سازمان بزرگ تری به نام سازمان زنان ایران تبدیل شد .

طی سال های پس از دستیابی زنان به حقوق سیاسی ، شورای عالی

ادامه مطلب ...

روزگار غریبی است !!!!!!

 

 

   زندگی در پنج شیشه خلاصه می شود ...... 

 

 

 

         

   

  پ . ن . زندگی چرا این جوری است ؟ چرا باید چنین بهای گزافی پرداخت ؟