کودکی که ناخواسته زاده شد !!!!!!!!!!!!!!

                            


متولد شدم به غرور،

خزان بود ، فصل آمدنم

من ولی بی بهار روئیدم!                                            

قسمت من،کویر و توفان بود....!!!

 

امروز را به یاد می آوری ؟؟؟؟؟ 

28 آبان ماه ، خیلی آشناست. اما باور کن، هر سال که می گذرد حافظه ام کمرنگ می شود و زیاد به گذشته سرک نمی کشم، نمی دانم چرا ؟؟؟؟؟ 

اما باز هم نمی توانم  از خاطراتم که سال‌ها می گذرد، بنویسم !!!!! از اینکه نوک انگشتهایم برای همه‌ی قصه هایی که ننوشته ام گزگز می کند .....

 

اما فهمیدم که :  

  دنیای ما قصه نبود

 پیغوم سربسته نبود   

 

دنیای ما بزرگه

 پر از شغال و گرگه   

 

دنیای ما – هی ، هی ، هی !   

 

دنیای ما همینه  

بخواهی نخواهی اینه !  

 

 پ.ن.۱: (بدون شرح)  گل نرگس – تولد – زندگی – مرگ و ..........


پ.ن ۲ : اول که شیرین جان من را شگفت زده کرد و بعد هم ماهورجان با نوشتن پستی به نام یاد ............ که این از ماهورجان به قول خودش از یه مردادی عجیب نیست ......

 

بازهم نوشتن برای فراموش کردن است .....

بعضی اوقات دستم به نوشتن نمی‌رود، اما هنوزعادت نوشتن از سرم بیرون نرفته است،انگار نوشتن برایم یک عبادت شده است .........

گاهی اوقات دوست دارم،برای مخاب خاص بنویسم که اون هم به قول ماهورجان عوارض دارد .....


 


چشم‌های آن زن را فراموش نمی‌کنم که در باران دنبال مردی می‌دوید

مرد به ایستگاه راه آهن رسیده بود و زن هنوز در باران می‌دوید. مرد در

میان جمعیت ایستگاه گم شد زن ناگهان گفت : تو را روزی فراموش

می‌کنم می دانم و تو می فهمی . و شروع کرد به گریه کردن لکنت گرفته

بود یک نشانی را به عابران نشان می‌داد که برایش بخوانند خط کج و معوج

بود عابران نتوانستند نشانی را بخوانند زن نشانی را پاره کرد

روی زمین ایستگاه راه آهن نشست،غروب بود.

(دفترهای سالخوردگی؛ احمدرضا احمدی)

 

 

پ. ن. ۱: و سال های سال است که من به این زن فکر می‌کنم.

 

پ.ن.۲ : این روزها کتاب‌های؛ نفحات نفت ازرضا امین خانی – خرنامه ازمحمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه – قهوه قجری از محمد توحیدی چافی را خوانده‌ام که به دوستان توصیه می کنم که حتما بخوانند ، بالاخره هر کتابی  ارزش یک بار خواندن را دارد...................

 

 

سمینار بین المللی تاریخ پزشکی طب اسلامی:

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی                                 

صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی 


پنجمین همایش بین المللی تاریخ پزشکی طب اسلامی امسال در ترکیه، میزبان بسیاری از محققان این حوزه از کشورهای مختلف بود.پوستر من در این همایش تحت عنوان «جایگاه زنان در تاریخ پزشکی و نقش آنان در توسعه طب اسلامی» بود که مقام اول را در میان پوسترهای ارائه شده به این کنفرانس کسب کرد.

دوستان برای دیدن مقاله به زبان انگلیسی و زبان فارسی به سایت مدرسه‌ی فمینیستی مراجعه نمائید .


 

پ. ن. ۱: ناگفته های سفر بسیار زیاد است . اما در یک جمله می توان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن .


پ.ن . ۲: (برای شیرین عزیز و مهربان ) همایش خوبی بود و سازماندهی همایش هم خیلی خوب بود و برای دوره ی ششم این همایش قرار است در تهران برگزار شود. امید که به خوبی برگزار شود و شاهد مقاله های پرباری از ایرانیان باشیم که عرب ها ابن سینا را از خودشان ندانند و بعضی مقاله ها باعث تاسف ما ایرانیان نشود و این کم کاری از خود ما نشات می گیرد.

به امید روزهای بهتر ......

سفری متفاوت به سوی کرمان :

   


        عمرم گهی به هجروگهی درسفرگذشت  

  طومارعمرمن همه دردردسرگذشت 




این سفر گرچه برای یک کارپژوهشی بود ولی برای رسیدن به مقصد و هدف خود باید تنهایی دل به سفر بزنم ......

     

                        سفری به سوی کرمان .........


چند روزی اقامت در یک

ادامه مطلب ...

رمز موفقیت در این برهوت :

در کتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)،حاجی به کوچک‌ترین فرزندش درباره نحوه کسب موفقیت در ایران نصیحت می‌کند:

توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی! سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن! چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر! از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو،فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی‌سواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کاربهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز باید خورد! سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!.... کتاب و درس و اینها دو پول نمی‌ارزه! خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی!اگر غفلت کردی تو را می‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!!!

پ. ن. : مدتی مثنوی تأخیر شد و به اندازه ی حرف هایی که نمی شد گفت ،باید سکوت می کردم......

بدون شرح :


     




پ. ن . ۱ :  برای مخاطب خاص یک :

گاهی برای من هم پیش آمده است که کسی را در خیابان به جای او اشتباه گرفتم و به دنبالش رفته ام .....

مهم این است : کسی را که دنبال کرده ایم ، دیده ایم ، او نیست.........

 

پ.ن ۲: برای مخاطب خاص دو:

ققنوس بر فراز کوهی ازآتش جان می بازد و زندگی را متولد می کند.

باید سوخت تا متولد کرد.....

یا شاید متولد شد.....

آهسته آهسته متولد می شوم.....

سوختنم را بپذیر...........

فقط من و او در این برهوت مانده ایم !!!!!!




همه اهالی ده مهاجرت کرده اند

(حتی ) بچه ها هم مرده اند .

از خانواده اش ، فقط او زنده مانده و مادرش .

این ها را خودش به من گفت .

فقط برای اینکه چیزی گفته باشم پرسیدم : "حالا می خواهی چه کار کنی ؟"

بی معطلی  خودش پرسید و خودش هم جواب داد :

" ما ؟ ما هم به همین زودی می میریم . من و مادرم "

پرسیدم : "خب چرا ازین جا نمی روید ؟ "

حیران پرسید : " برویم ؟ ما همه جا بوده ایم . من و مادرم .

مگر جای دیگری هم هست ؟"

.......................

( برگرفته شده از؛ من و مادرم از فرید ادغو )

 


بعدالتحریر : هدیه خریدن برای آدم خاص و اون هم خیلی خاص، خیلی سخت است و بالاخره بعد از نگاه کردن و چرخیدن در قفسه های کتابفروشی ، کتابی را انتخاب می کنیم و به امید این که این کتاب را نداشته باشد و به پاس عاطفه ی سرشاری که در این برهوت بدگمانی و شک چون شبچراغی می درخشد و روح را از تنهایی و نومیدی رهایی می دهد .... و باز هم به پاس محبت بی دریغی که هرگز فروکش نخواهد کرد .... و انسانیتی که در نبرد ، با ظلم از پا در نمی آید . به پاس قلب بزرگی که فریاد رس است و سرگردانی و ترس در پناهش به شجاعت می گراید .

 

در باب آزادی:

در باب آزادی****

 

شما آنگاه آزادید

که حتی اشتیاق آزادی را نیز لگامی بدانید.

شما آنگاه به راستی آزادید

که شبها و روزهایتان فارغ از اندوه خواهش دل باشد.

و اگر اینان زندگی شما را احاطه کنند

آشکار و رها به مصاف شان بروید .

 

          *********

 

چه هست آن ،

مگر پاره های وجودتان ،

که برای آزادی ،

از خود جدا می سازید ؟

اگر دغدغه و غمی ست

که می خواهید از خود برانید ،

این دغدغه و غم ،

تحمیلی نیست ،

خود آن را برگزیده اید .

و اگر می ترسید

و از ترس خویش بیزارید ،

سریر آن ترس را

در دل خویش بجویید ،

نه در دست چیزی که از آن می ترسید .

  

           *********

 

چیزها همه ،

همچون روشنایی ها و سایه ها ،

در درون شما به هم آمیخته اند .

و هنگامی که سایه می میرد و می رود ،

نوری که درنگیده است ،

خود ، سایه ی نوری دیگر می شود .

بدین سان ،

آزادی شما ،

هنگامی که لگام بر می گیرد و بندها را می گشاید ،

خود ، لگام و بندی می شود

برای آزادی بزرگ تری .

 

 

پ. ن . : زیبای خفته ؛ جبران خلیل جبران ؛ مسیحا برزگر ؛ تهران ؛ ذهن آویز ، 1387 ؛ ص 70.

پ. ن . : بله؛ ما آزاد هستیم ، اما زنجیری نامحسوس به آن آزادی بسته شده است .

پ. ن. : این روزها تنها دل خوشی من شاید رفتن به مسافرت های یک روزه است . ( آبشار نیاسر و غارنوردی ؛ غار چال نخجیر – غار رئیس  و .... ) است . اما افسوس که آنچه بر صفحه ی کاغذ جور است ، در صحنه ی زندگی ناسور است .....

 

جمعه برای من بهار بود .....


         



در انتظارم!

انتظار معجزه ای، نشانه ای، از سوی بیگانه..

برهنگی احساسم را منزجر است و از خود گریزان...

تو بگو


بعد از مدتها روزمرگی ها واقعا جمعه و یکشنبه روز متفاوتی رقم خورد . افسانه جان پستی را که برای روز جمعه نوشتی را خواندم . مثل همیشه فوق العاده بود . یکشنبه ها همیشه برای من فوق العاده بود . اما چند ماهی بود که زندگی روتینی داشتم . آره آمنه جان این روزها وقتی نوشته هایت را می خوانم این روح خسته و نا آرامم را آرام می کند . قفس ، سلول ، انفرادی ، سلول انفرادی ...... این بود روزهای زندگی این چند ماهه ی اخیر من !!!

وقتی به کلاس مولانا می رفتم و دکتر نوریان مثنوی می خوند . آدم ته دلش قرص می شد که خدا عاشق بنده هاست . جمله هایی پراکنده در ذهنم مرور می شد . اما حوصله ی رفتن به کلاس های مولانا هم دیگر نداشتم ..... اون آرامش چهره ی دکتر نوریان ........ (قابل توجه ی ماهورعزیز )

این روزها دستم به نوشتن ( نوشته های تاریخی و ... ) نمی رود و دوست دارم وقتی به آرامش عجیبی دست یافتم بنویسم. آرامشی که می دانم بسیار گران به دست می آید . ولی شاید بالاخره به دست آید . احساس می کنم این تارنما هزار توی ناتمامی از پرسش های ناتمام بود که به آنها پاسخ هایی ناتمام ضمیمه شده بود .

 

 

 

پ. ن . : راستی به یاد آورید : «چقدر روح،محتاج فرصت هایی است که در آن « هیچکس » نباشد. »

پ. ن : همه ی روزها قشنگه ولی این آدم ها هستند که روزها و ماهها و سال ها و ... را خراب می کنند. (مثل امروز که خانم ؟؟؟؟؟ می خواست، ملت را امر به معروف کند.) هی روزگار غریبی است !!!!!

 

نامه ای به دوستی که به ناکجا آباد رفت ......

 

هنوز نامه ها هستند

هنوز بهانه هست

و من هنوز دوست دارم که خاطراتم را با تو مرور کنم .

 

 

هیچ چیز جلودارت نبود ، نه لحظه های خوش ، نه آرامش ، نه دریای مواج

تو مشغول مردنت بودی

نه درختانی که به زیرشان قدم می زدی ، نه درختانی که سایه سارت بودند

نه پزشکی که بیمت می داد ؛ نه پزشک جوان سپید مویی که یک بار جانت را نجات داد

تو مشغول مردنت بودی

هیچ چیز جلودارت نبود . نه پسرت . نه دخترت که غذایت می داد و از تو باز، بچه ای ساخته بود .

نه پسرت که خیال می کرد تا

ادامه مطلب ...